مهربانو

طبقه بندی موضوعی

 

دیروز بعد از حدود دو هفته بابا رو از آی سی یو به بخش آوردند .

خدا رو شکر خیلی بهتره.

داداش جون پیشش موند و من خاله اینا رو بردم رسوندم .

به این بهانه مامانم رو دیدم.

تو راه برگشت خیلی خسته بودم. همش حس میکردم پشت فرمون داره خوابم میگیره.

دیدن چراغ های ترمز ماشینا تو ترافیک حالت تهوع بهم میداد.

شیشه های ماشین رو دادم پایین تا باد تو ماشین بپیچه و صدای خیابون یه کم شرایط رو متنوع کنه.

حدود ساعت ۸ شب رسیدم خونه. 

فوری دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم.

ر.م گوشت خریده بود. خودش نشست و درست کرد.

شام خوردیم.

یه کم روی لباس گل دختر کار کردم و بعد حس کردم دارم به سمت افق میرم.

ر.م گفت برو بخواب.

دولینگو آلارمی نداده بود ؛

لذا گود نایت تو اوری بادی گفتم و رفتم خوابیدم.

 

...

 

پ ن : دلم از راه پُره .../ با صدای امیر تاجیک تی وی داشت پخش میکرد :/

پ ن  :  buenos noches 😴

 

 

مهر بانو

صبح سر کار بودم که اردیبهشتی دوست داشتنی تماس گرفت ؛

گفت بابا از دیروز یه کم حالش خوب نبوده و بردنش بیمارستان خاتم الانبیا

دکتر گفته باید‌بستری بشه

...

دست خودم نبود

زدم ‌زیر گریه

یاد‌ کلاس سوم دبستان افتادم

وقتی انگشتم بریده بود و جراحی کردنش

مامان میگفت همش گریه می کردی و میگفتی بابام رو میخوام.

 

پ ن : از ته دل آرزو کردم هرکسی پدر داره  خدا براش حفظ کنه.

پ ن : خدایا به پدرم سلامتی و عمر با عزت بده. 

 

 

مهر بانو

بدون اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم

گوشی موبایلم کنار بالشتمه و با شارژر به پریز دیوار کناری وصل شده ؛

برش می دارم تا ببینم ساعت چنده :

۴:۴۵

با خودم میگم هنوز یه ربع مونده  تا ساعتش زنگ بزنه و سعی میکنم بخوابم .

ساعت ۵ آلارم گوشیم زنگ میزنه

می دونم که هنوز زوده بلند بشم ؛ بنابراین خاموشش میکنم.

۵ و ربع دوباره زنگ میزنه و دوباره می خاموشمش ؛

این دفعه ۵ و نیم 

صدای زنگ آلارم گوشی گل پسر از اون اتاق میاد

دیگه بخوام هم خوابم نمی بره

پا میشم و بچه ها رو هم برای نماز صدا می زنم

بعد کتری رو میذارم روی گاز  تا آب برای چایی جوش بیاد

در مخزن اتو رو باز میکنم 

پیپت رو میذارم داخل مخزن تا حجم آبش رو اندازه بزنه

تقریبا میشه گفت آب نداره

کتری برقی رو پر از آب میکنم تا برای اتو آماده بشه

جوش میاد 

با صدای قل قلش خاموشش میکنم 

قیف رو روی مخزن اتو میذارم و پرش میکنم

گل پسر میگه میشه اتو بزنم؟

میگم : صبر کن آماده بشه

وقتی چراغ بخار روشن میشه لباسهاشو اتو میکنه

بعدش من ژاکت نازک سورمه ای ، بلوز گیپور سفید ، روسری سورمه ای و شلوار لینن آبی م رو

اتو میکنم تا امروز بپوشم.

ر.م برای نماز بیدار میشه . 

می پرسم کدوم پیراهنت رو برات اتو کنم؟

به پیراهن دیپلمات روی میله رخت اشاره میکنه و میگه همین خوبه.

لباس فرم مدرسه گل دختر و پیراهن ر. م رو هم اتو میزنم.

 

گل پسر صبحانه می خوره

براش توی ظرف غذاش واویشکا و پلو می ریزم تا ناهار ببره.

توی یه ظرف کوچک براش خرما میذارم و داخل فلاسکش چای می ریزم تا با خودش ببره.

روزهای زوج تا ۷ شب مدرسه ست و اردو مطالعاتی دارن.

 

گل دختر رو بیدار میکنم تا صبحانه بخوریم و برسونمش مدرسه.

ر.م میاد رو‌ کاناپه میشینه.

میگه خوابم نبرده. براش روی میز صبحانه حاضر کردم.

میگم چایی داغه ؛ تازه خاموش کردم بریز بخور.

خداحافظی میکنیم تا بریم.

امروز کتونی آدیداس آبی م رو میپوشم

گل دختر میگه  مامان با لباست ست کردی!؟

میگم زود باش دیرت میشه

سوار ماشین میشیم . میرسونمش مدرسه

و زیر لب برای همه مون میخونم :

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

امروز نون کافی نداشتیم تا برای ناهارم لقمه درست کنم

رفتم سوپر نزدیک مدرسه ساندویچ آماده بخرم

کالباس داشت

فروشنده گفت تاریخش گذشته از اون مثلثی ها ببرید

گفتم ممنون از اونها نمیخوام

سوار ماشین شدم و توی راه کنار یه سوپر دیگه نگه داشتم

مینی ساندویچ کالباس داشت

خریدم و سوار ماشین شدم.

حدود ۸ و ۱۰ دقیقه رسیدم محل کارم.

دوتا کفش پشت در بود

کلید داشتم

رفتم داخل

ز.ش و س.ک‌ اونجا بودند. 

صدای سخنرانی از موبایل پخش میشد که داشت در مورد صله رحم و امام زمان صحبت میکرد.

اتوی اونجا رو هم مثل اتوی خودمون آب کردم و مشغول شدم.

چند دقیقه بعد خ. م و خ. ط اومدن.

مثل روزای قبل سوره واقعه گذاشتم تا ان شا الله روزمون پر برکت باشه.

بعد از مدتی م. جون میاد.

کارها طبق روال پیش میره تا اینکه ز.ش و س.ک میرن بازار برای خرید.

مثل روزایی که تنها هستیم سکوت حاکم میشه تا اینکه م. جون تصمیم میگیره پادکست بذاره.

میگم چرا کناب صوتی نمیذارید؟

کلی تو نت میگرده و آخر سر یه داستان میذاره

هنوز دو سه تا جمله نخونده که میگم : اسم داستانش چیه؟

میگه : رویای نیمه شب

میگم : من خوندمش قشنگه

میگه : رضایت خواننده هاش زیاد بود گذاشتم.

 

امروز تقریبا نصف داستان رو گوش دادیم.

فردا خدا بخواد برای دستم که داره اذیت میکنه میرم دکتر.

 

پ ن :دیپلمات اصطلاحی ست که به پارچه های راه راه گفته میشه . ش.اطلاعات عمومی مثلا

پ ن : داستان رویای نیمه شب حول عشق هاشم پسر سنی مذهب به ریحانه دختر شیعه ست که ماجراهایی رو در پی داره ؛ دوست داشتید بخونید یا بگوشید. انقد جذاب بود که من یه روزه کتابشو خوندم.

پ ن : امروز با این داستان یاد خواستگارهام مخصوصا م.ج  افتادم.چه روزایی رو گذروندیم... 

پ ن : اگه کتاب صوتی خوب میشناسید معرفی کنید سر کار بگوشیم. 

 

مهر بانو

یه وقتایی آدم دوست داره یه چیزایی رو تعریف کنه

درد دل کنه

اصلا خاطره بازی کنه

اما خب نمیشه انگار

یا حرفش نمیاد یا میترسه حرفش هدر بشه

یا اصن نمی دونه طرفش کیه -اهله یا نا اهل -

 

پ ن :

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش..!

 

پ ن : حس میکنم یه کم رفت و آمدام اینجا زیاد شده :l

 

مهر بانو

امروز صبح ساعت ۴ بیدار شدم

برای بچه های خودم‌ ناهار و برای بچه های مزون کاکا درست کردم.

البته موقع در آوردن کاکا از فر پشت ساعدم چسبید به در فر و سوخت :(

تو مزون هم موقع چای ساعت یازده به جای چای ، براشون قهوه ترک درست کردم تا با کاکا بخوریم.

م‌ عکسش رو استوری کرده بود 

 

پ ن : Yo bebo una taza de café don azúcar  

پ ن : کاکا نوعی شیرینی شمالیه که با کدوی قل قل زن درست میشه😋

 

 

مهر بانو

امروز ز.ش ماشین جدید خریده بود

م بهش گفت ۲۰ تومن بذاری روش فلان ماشین صفرش بهتره ؛

بهش گفتم یه چرخ خیاطی هست ۴۵۰ میلیون تومن

با تعجب گفت : مگه میخواد چکار کنه...؟

رفتم تو صفحه brother و فیلم چرخ رو بهش نشون دادم

فهمید که میارزه 😏

 

پ ن : دارم می پس اندازم برای راسته دوز  ؛ خدا رو چه دیدی شایدم  همون😎

 

پ ن : خسته اما با لبخند .... در له ترین حالت ممکن پیش به سوی دولینگو 

 

مهر بانو

ابتسام پیام داده بود که شماره فاطمه رو داری؟

گفتم : فاطمه؟

گفت همون که تو خیمه بود ، ترجمه میکرد ، همونجا که فیلم دیدیم ...

گفتم : متاسفانه شماره ش رو ندارم.

امروز از داداش جون خواستم اگه شماره ش رو دارن بگه تا به ابتسام بگم.

گفت میپرسم  بهت میگم .

بعد خوند :

دشمنت را همچو میخ خیمه می خواهم مدام

سر به سنگ و تن به خاک و ریسمان بر گردنش

 

پ ن : ابتسام و خواهر و برادرش از همسفرای لبنانی مون بودند.

پ ن : فقط خدا می دونه چه حالی دارند / براشون دعا کنیم.

 

 

 

مهر بانو

توی ماشین نشستم وبا دنده ۴ حرکت میکنم ؛

جا داره که برم ۵ ولی لزومی نمی بینم

خصوصا چند وقته که درد دستم نمیذاره ...

به تقاطع همت غرب و امام علی شمال نزدیک میشم ؛

ترافیک مثل هر روز از دور معلومه ...

راهنمای راست رو میزنم و کم کم میرم لاین کند رو...

موتورها مثل مگس پشت هم از لا لوی ماشینا حرکت میکنن.

از کنار ماشینا که رد میشم ؛ 

از داخل یکی صدای رادیو میاد که گوینده خانم داره قصه میگه .

اونقدر کنارش نمی مونم تا بفهمهم جریان چیه.

از ماشین بعدی صدای داریوش پخش میشه ؛

آهنگش معروف نیست یا حداقل برای من آشنا نبود.

گوش کردن صدای داریوش سر صبح مثل سیگار کشیدن تو گرماست...

حس خفگی به آدم دست میده

البته من تجربه سیگار کشیدن ندارم -نه گرما نه سرما -😏

بالاخره میپیچم سمت امام علی شمال ...

خروجی دوم سمت راست

بازم سمت راست 

از روبروی دانشگاه میپیچم سمت چپ و کمی بعد تر همون حوالی به مزون میرسم.

به خاطر یک ساعتی که میرم دنبال گل دختر و برمیگردم

هر روز باید زودتر برم سر کار و عصر هم دیرتر برگردم خونه :/

 

پ ن : گاه ی خسته میشم از این روزمرگی ولی خب فعلا باید ادامه بدم ...

پ ن : ساعت رو برای ۴ و نیم الی ۵ و ربع صبح در فواصل مختلف تنظیم میکنم تا بیداربشم  ؛

دلم یه خواب ابدی میخواد ... ش.خمیازه 

 

مهر بانو

دو روزه که مزون بخاطر اثاث کشی تعطیله ؛

برای من هم خوب شد چون شنبه شام و ناهار مهمون داشتم و فرصت شد استراحت کنم.

.

.

.

منتظر پستچی ام ؛

کاش حداقل میدونستم چه ساعتی میاد :|
.
.
.
شاید امرووز ادامه سفرنامه کربلا رو توی گروه بذارم.

همه میخوان بدونن آخرش چی شد.

 

 

مهر بانو

امروز وقت دکتر داشت.

گفت دکتر گفته رماتوئیدش پیشرفتی نداشته و فعلا اوکی ه

ولی بخاطر انحراف زانو باید پاش عمل بشه.

فقط به حرفاش گوش کردم.

فکر بیمارستان حالم رو بد میکنه.

.

.

.

بازم برق ها رفت و ما زودتر از اتمام ساعات کار تعطیل شدیم.

ر.م میگه خدا رو شکر که میتونی زودتر بیای خونه و یه کم استراحت کنی و بخوابی.

.

.

.

خییییییلی این دوسه روز کار دارم انجام بدم.

کم کم آماده رفتن میشیم.

فردا مراسم ختم برادر آقای د. هست که احتمالا من به نمایندگی از خانواده مون برم. :/

.

.

.

 

همین دیگه.

 

مهر بانو