دیروز بعد از حدود دو هفته بابا رو از آی سی یو به بخش آوردند .
خدا رو شکر خیلی بهتره.
داداش جون پیشش موند و من خاله اینا رو بردم رسوندم .
به این بهانه مامانم رو دیدم.
تو راه برگشت خیلی خسته بودم. همش حس میکردم پشت فرمون داره خوابم میگیره.
دیدن چراغ های ترمز ماشینا تو ترافیک حالت تهوع بهم میداد.
شیشه های ماشین رو دادم پایین تا باد تو ماشین بپیچه و صدای خیابون یه کم شرایط رو متنوع کنه.
حدود ساعت ۸ شب رسیدم خونه.
فوری دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم.
ر.م گوشت خریده بود. خودش نشست و درست کرد.
شام خوردیم.
یه کم روی لباس گل دختر کار کردم و بعد حس کردم دارم به سمت افق میرم.
ر.م گفت برو بخواب.
دولینگو آلارمی نداده بود ؛
لذا گود نایت تو اوری بادی گفتم و رفتم خوابیدم.
...
پ ن : دلم از راه پُره .../ با صدای امیر تاجیک تی وی داشت پخش میکرد :/
پ ن : buenos noches 😴