مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۵۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

حدود یک هفته نبودیم

اولین بار بود که بعد از ازدواج بچه ها با خانواده ر.م هممون جمع شدیم.

خدارو شکر به همه خوش گذشت و تقریبا نظرات یک برایند مثبت داشت.

تو این مدت باغ گیاهشناسی و دریا و آبشار و جنگل رفتیم.

یه شب هم ویلای دایی پ.ا مهمون بودیم تا ترافیک سبک شه و بتونیم برگردیم.

 

دیروز آقای ح.پ تماس گرفت و گفت تخت رو تحویل میدن و ر.م مجبور شد تو بارون بره و کارهاش رو انجام بده.

سیلاب و یه نفر دیگه اومدن بارها رو آوردند بالا.

 

امسال توفیقمون برای رفتن هیات توی ماه مبارک کم بود. خیلی کم.

 

پ ن :امروز روز میلاد امام حسن مجتبی علیه السلامه.

پ ن : سیلاب اسم یه آدمه! واقعا پدر و مادرش چه فکری کردند این اسمو رو بچه شون گذاشتند :/

پ ن : توی ماه مبارک برای همدیگه دعا کنیم .

پ ن :به قول رونیا چه خبر مقلا؟

 

 

مهر بانو

قرار بود طبق قرار قبلی با ف. م اینا بریم قم و در پخش لوازم خیریه کمک کنیم ولی بخاطر امتحانات گل پسر نشد.

ر.م بهش زنگ زد و گفت میتونه خودش با گل دختر بره ولی اینطور که گفت یازده نفر برای کمک هستند.

راستش من بیشتر بخاطر زیارت دوست داشتم برم

چون دیدن آدمها و شرمشون وقتی میان از نمایشگاه مایحتاجشون رو تهیه کنند خیلی برام جالب نیست.

از یه طرف هم قول داده بودم برم براشون غذا درست کنم...

ف.م اسمس زد که به جای من و ز.سادات و خودش کار میکنه و نائب الزیاره مون هست.

 

امروز جشن کلاس فوق برنامه د. گل دختره.

خانم ز. تماس گرفت و دعوتمون کرد.

 

تقریبا همه در تکاپوی کارای عیدند ؛

ما هم‌ برنامه ریختیم ۵ روزی رو که مدرسه در ایام نوروز تعطیله یه جوری به گل پسر خوش بگذره.

امسال با اردوی مطالعاتی مدرسه ، هم خودش هم ما آماده میشیم ...

 

پ ن : خدا کمکش کنه تا بتونه سعی کنه و ان شا الله نتیجه بگیره.

 

مهر بانو

اهل کجایی؟

اهل فوتبال چی؟ هستی؟

 

پرسپولیس یا اس تق لال ؟

 

پ ن : به بهانه برد ایران از جاپان :)

پ ن : امروز فرشا رو از قالیشویی آوردن و نصف خونه رو خونه تکونی کردیم ؛ ش.خسته اما با لبخند

 

 

مهر بانو

گل دختر چند روزه که سرما خورده ؛

مدام سرفه میکنه.

دیشب توی رختخوابش خیلی سرفه کرد.

با هر سرفه ش قلبم از جا کنده میشد.

بلند شدم و صداش زدم.

بهش شربت دادم و بردم خوابوندمش.

صبح دوباره سرفه میکرد.

 

یاد شعری از کارو که همیشه مامان دوره مجردی میخوند اقتادم؛

مخصوصا دوره کرونا که سرفه زیاد شده بود مامان این شعررو زیاد میخوند :

سرفه ها خاموش ؛ میخواهم بخوابم ...

صبح توی نت سرچ کردم تا شعر کاملش بیاد

از اونجایی که علم پیشرفت کرده😅 شعر خوانی خود ِ کارو رو آورد که این شعر رو میخوند.

تا حالا فکر میکردم کارو خانمه.

نگو یه مرده که احتمالا ارمنی باشه و کارو اسم کوچیکشه.

 

پ ن : عجب روزی بود امروز...

پ ن : من موندم چرا باید امروز حرفای قدیمی ۱۸ تا بازدید بخوره بدون هیچ نظری؟

پ ن : یه وقتایی حسش نیست :/

 

 

 

 

 

مهر بانو

چند روزه مه به اصرارگل پسر Quiz of kings روی موبایلم ریختم.

میگفت مامان از candy crush _تنها بازی روی موبایل من _ که بهتره.

شاید تا حدودی با نظرش موافق باشم ولی واقعا وقت زیادی از آدم گرفته میشه.

الان به سطح ۱۵ رسیدم.

این روزا خیلی کار دارم و‌باید برای خانم ق. لباس آماده کنم.

داداش جون هم گفت میخواد پارچه بخره براش شلوار بدوزم.

جدیدا مردا از شلوار های پیلی دار مدل ایتالیایی خوششون میاد.

حدود یک ماهه تو اینستا فعالیتی نکردم و اصلا انگار حس و حالش نیست.

تا خدا چی بخواد ...

 

پ ن : قل لن یصیبنا الا ماکتب الله لنا هو مولنا و علی الله فلیتوکل المومنون/ توبه ۵۱

پ ن : باید خودمو به هفته ۲۴ رنه سینانی برسونم ؛ چند هفته  از برنامه عقبم.

 

مهر بانو

امروز ۲۸ آبان ه

همزمان با تولد حضرت زینب سلام الله علیها

تولد ۹ سالگی دخترمه

چون یکشنبه نمیشد جشن بگیریم ، جشن تولد و جشن عبادتش رو جمعه برگزار کردیم.

خدا رو شکر همه چی خوب بود و  به همه خوش گذشت.

 

پ ن : و آخر دعوئنا عن الحمد لله رب العلمین :)

مهر بانو

ان شا الله امروز بی حرف پیش، مامانجون برمیگرده خونه.

دکتر گفته ۲۰ اردیبهشت برای چکاپ باید مراجعه کنه.

خدا رو شکر بهتره و میتونه راه بره.

 

پ ن : به قسمت History مغزم رفتم و clear browsing data رو زدم ولی هنوزم این تاریخ ،

مناسبت خاصی رو بیادم میاره! 🫥

 

پ ن : امروز اینجا رو مرور میکردم :

http://gahh.blogfa.com/1390/04

 

پ ن : چقدر زود میگذره...

 

مهر بانو

امروز برای دستم وقت دکتر داشتم .

بابا صبح اومد از بیمارستان منو برد خونه مون.

بعد حدودای ۸ با ر. م رفتیم که بریم بیمارستان معیری تا دستمو نشون بدم.

بیمارستان خیلی شلوغ بود.

به ر.م گفتم : شما برو به کارت برس.

رفت سر کار.

تا حدود ۱۰ و نیم کارم طول کشید. 

دکتر فیزیوتراپی برام نوشت.

ان شا الله رفت برای خرداد. ش.ایموجی_مناسب

هنوز گاه گداری شونه و بازوم درد میگیره. مخصوصا وقتایی که کار زیاد انجام میدم.

تو راه برگشت به خونه دلم بستی دبل چاکلت میخواست.

رفتم سوپر ولی با دیدن ترامیسو نظرم عوض شد. 

یه ترامیسو ، یه دوغ آبعلی و یه چیپس ماست و ریحان خریدم و رفتم خونه.

ناهار چیپس و یه کم دوغ خوردم.

موبایلمو‌گذاشتم روی هواپیما و خوابیدم.

یه بار با اومدن گل پسر از خواب بیدار شدم ولی از جام بلند نشدم.

گل پسر که رفت دنبال گل دختر تا از مدرسه بیاردش پا شدم و نماز خوندم.

بچه ها اومدند و یه کم با گل دختر سرود روز معلم رو تمرین کردم.

 

...

 

عصر موبم رو از حالت هواپیما درآوردم و فهمیدم مامانجون امشب هم بیمارستانه.

هموگلوبین خونش کم شده بوده و دو واحد خون بهش زدند.

غروب اومدم بیمارستان و شیفتمو از داداش تحویل گرفتم.

مامانجون دیگه کلافه ست.

دوست داره بره خونه.

 

...

 

فرشته (هم اتاقی مامانجون ) هم همه ش میگفت بریم خونه دیگه.

حوصله ش سر رفته. انگار یه هفته ای هست که بیمارستانه.

بهش گوشیمو دادم که کندی کراش بازی کنه ولی انگار حوصله شو نداشت.

میخواستم براش بستنی بخرم ولی

 پرستار گفت بخاطر جراحت روده ش نمی تونه چیزی بخوره.

هر وقت ناله میکنه مادرش میگه:

خدا رو شکر کن زنده ای و نفس میکشی.

 

...

 

حوصله اینستاگرام و پینترست رو ندارم.

صفحه کاری هم فعلا مسکوته.

شونه م درد میکنه.

امشب پیش مامان جون هستم و صبح برمیگردم خونه.

 

...

 

پ ن : نگا به گزارش نویسی این روزام نکنیدا از بیکاری تو بیمارستانه🙄

پ ن : میخواستم در مورد سفر شمال بنویسم

 ولی انگار موقعیتش نبوده و نشد که بشه😏

 

مهر بانو

امروز تخت هم اتاقی مامان جون رو بردند به اتاق دیگه ای تا بتونه از پنجره بیرون رو ببینه و روحیه ش عوض بشه.

به جاش دختری حدود ۱۳ سال رو آوردند که داخل بینی ش لوله بود و ما اول فکر کردیم بینی ش رو عمل کرده ؛

پرده بین دو مریض کشیده شده بود و من صداش رو میشنیدم :

دلمو چرا بریدند آخه؟ این چه مسخره بازیه ؟

وای خدا ... اصلا خدا کیه ؟

...

پدرش اومد.

باز هم صداشون رو میشنیدم :

برام ویفر بخر. خریدی؟

صداش مامانجون رو بیدار کرد و به من گفت پرده رو بزن‌ کنار تا روی ماه  این دختر گل رو ببینم.

پرده رو کنار کشیدم.

پدرش کنارش روی صندلی همراه نشسته بود.

سلام و احوالپرسی کردیم.

گفتم : 

بلا دور باشه چی شده؟

پدرش سرشو تکون داد و گفت :

چی بگم ؟ چجوری بگم ؟ 

دختر من بیماری cp دارد

میدونید cp چیه؟

گفتم : نه.

گفت : فلج مغزی ؛ یک عالمه کاغذ و سنجاق قفلی  و تسبیح خورده ! روده هاش مسدود شده بوده و هرچی میخوره رو هم بالا می آورده.

مامان جون ازش پرسید : کلاس چندمی عزیزم ؟

پدرش جواب داد : کلاس دومه . مدرسه استثنائی درس میخونه.

یه برادر هم تو خونه داره.

برای تلطیف کردن فضا گفتم : حتما دل داداشش خیلی براش تنگ شده.

پدرش گفت  : ناگفته نمونه اون پسرم هم اوتیسم داره. اینا دوقلو هستند.

یه دختر بزرگ دارم که سالمه.

گفتم : با همسرتون فامیل بودین ؟ 

گفت : نه. ما از ورامین اومدیم. اون اوایل خیلی سونو گرافی و اینا رو جدی نگرفتیم. بعدها هم به علائمی که بچه نشون میدان توجهی نکردیم.

براش آرزوی بهبودی سریع و کامل کردم.

بهش گفتم : هرکسی یه جور امتحان میشه ؛ خدا بهتون سلامتی بده و سایه تون بالای سر بچه تون باشه.

و خدا رو هزاران بار در دلم شکر کردم که بچه هام سالم هستند.

پ ن : خدای مهربانم لطفا من رو بخاطر نادانی هام از طریق بچه هام آزمایش نکن.

پ ن : و هزاران بار خدا رو شکر بخاطر همه نعمت هایی که پیش چشممون هستند و ما از دیدنشون غافلیم.

 

 

مهر بانو

پرده اول :

مامان جون خوابیده

صدای خر و پفش بلنده

امروز روز سختی داشته

من نبودم

اردیبهشتی دوست داشتنی پیشش مونده بود 

رفتم خونه چند ساعت بخوابم و البته یه سر و سامونی به خودم و خونه بدم

 

پرده دوم:

پایین ، توی راهرو ، منتظر موندم تا همراه بیاد پایین و من برم 

دیدی یه وقتایی نمیخوای چیزی بگی ولی دلت پره و اگه نگی بوووم میترکی؟

امشب از اون شبا بود

دارم دست و پای الکی میزنم شاید

ولی تحملش سخته

 

پرده سوم :

رفتم وبلاگهامو مرور کردم

کلی خاطره

کلی حرف

یه سری نوشته ها هم اصلا یادم نبود

 

پرده چهارم :

تسبیح توی دستمه

همزمان تایپ میکنم

یاد علامت کوچکتر و بزرگ‌تر افتادم

فکر میکنم مث یه دو راهیه

باید! باید ! باید انتخاب کرد

راستش حال و حوصله ندارم

 

پرده پنجم : 

شب بخیر :) کتفم درد میکنه ؛(

 

 

 

 

 

 پ ن : یه وقتایی آدم مجبوره ... یه  وقتایی عاشق ؛

اگه بگم عاشقم دروغ گفتم اما در پاره ای موارد حتما مجبورم!

 

 

مهر بانو