ابتسام پیام داده بود که شماره فاطمه رو داری؟
گفتم : فاطمه؟
گفت همون که تو خیمه بود ، ترجمه میکرد ، همونجا که فیلم دیدیم ...
گفتم : متاسفانه شماره ش رو ندارم.
امروز از داداش جون خواستم اگه شماره ش رو دارن بگه تا به ابتسام بگم.
گفت میپرسم بهت میگم .
بعد خوند :
دشمنت را همچو میخ خیمه می خواهم مدام
سر به سنگ و تن به خاک و ریسمان بر گردنش
پ ن : ابتسام و خواهر و برادرش از همسفرای لبنانی مون بودند.
پ ن : فقط خدا می دونه چه حالی دارند / براشون دعا کنیم.