صبح سر کار بودم که اردیبهشتی دوست داشتنی تماس گرفت ؛
گفت بابا از دیروز یه کم حالش خوب نبوده و بردنش بیمارستان خاتم الانبیا
دکتر گفته بایدبستری بشه
...
دست خودم نبود
زدم زیر گریه
یاد کلاس سوم دبستان افتادم
وقتی انگشتم بریده بود و جراحی کردنش
مامان میگفت همش گریه می کردی و میگفتی بابام رو میخوام.
پ ن : از ته دل آرزو کردم هرکسی پدر داره خدا براش حفظ کنه.
پ ن : خدایا به پدرم سلامتی و عمر با عزت بده.