مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۴۴ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

امروز ۲۸ آبان ه

همزمان با تولد حضرت زینب سلام الله علیها

تولد ۹ سالگی دخترمه

چون یکشنبه نمیشد جشن بگیریم ، جشن تولد و جشن عبادتش رو جمعه برگزار کردیم.

خدا رو شکر همه چی خوب بود و  به همه خوش گذشت.

 

پ ن : و آخر دعوئنا أن الحمد لله رب العلمین :)

مهر بانو

امروز تخت هم اتاقی مامان جون رو بردند به اتاق دیگه ای تا بتونه از پنجره بیرون رو ببینه و روحیه ش عوض بشه.

به جاش دختری حدود ۱۳ سال رو آوردند که داخل بینی ش لوله بود و ما اول فکر کردیم بینی ش رو عمل کرده ؛

پرده بین دو مریض کشیده شده بود و من صداش رو میشنیدم :

دلمو چرا بریدند آخه؟ این چه مسخره بازیه ؟

وای خدا ... اصلا خدا کیه ؟

...

پدرش اومد.

باز هم صداشون رو میشنیدم :

برام ویفر بخر. خریدی؟

صداش مامانجون رو بیدار کرد و به من گفت پرده رو بزن‌ کنار تا روی ماه  این دختر گل رو ببینم.

پرده رو کنار کشیدم.

پدرش کنارش روی صندلی همراه نشسته بود.

سلام و احوالپرسی کردیم.

گفتم : 

بلا دور باشه چی شده؟

پدرش سرشو تکون داد و گفت :

چی بگم ؟ چجوری بگم ؟ 

دختر من بیماری cp دارد

میدونید cp چیه؟

گفتم : نه.

گفت : فلج مغزی ؛ یک عالمه کاغذ و سنجاق قفلی  و تسبیح خورده ! روده هاش مسدود شده بوده و هرچی میخوره رو هم بالا می آورده.

مامان جون ازش پرسید : کلاس چندمی عزیزم ؟

پدرش جواب داد : کلاس دومه . مدرسه استثنائی درس میخونه.

یه برادر هم تو خونه داره.

برای تلطیف کردن فضا گفتم : حتما دل داداشش خیلی براش تنگ شده.

پدرش گفت  : ناگفته نمونه اون پسرم هم اوتیسم داره. اینا دوقلو هستند.

یه دختر بزرگ دارم که سالمه.

گفتم : با همسرتون فامیل بودین ؟ 

گفت : نه. ما از ورامین اومدیم. اون اوایل خیلی سونو گرافی و اینا رو جدی نگرفتیم. بعدها هم به علائمی که بچه نشون میدان توجهی نکردیم.

براش آرزوی بهبودی سریع و کامل کردم.

بهش گفتم : هرکسی یه جور امتحان میشه ؛ خدا بهتون سلامتی بده و سایه تون بالای سر بچه تون باشه.

و خدا رو هزاران بار در دلم شکر کردم که بچه هام سالم هستند.

پ ن : خدای مهربانم لطفا من رو بخاطر نادانی هام از طریق بچه هام آزمایش نکن.

پ ن : و هزاران بار خدا رو شکر بخاطر همه نعمت هایی که پیش چشممون هستند و ما از دیدنشون غافلیم.

 

 

مهر بانو

پرده اول :

مامان جون خوابیده

صدای خر و پفش بلنده

امروز روز سختی داشته

من نبودم

اردیبهشتی دوست داشتنی پیشش مونده بود 

رفتم خونه چند ساعت بخوابم و البته یه سر و سامونی به خودم و خونه بدم

 

پرده دوم:

پایین ، توی راهرو ، منتظر موندم تا همراه بیاد پایین و من برم 

دیدی یه وقتایی نمیخوای چیزی بگی ولی دلت پره و اگه نگی بوووم میترکی؟

امشب از اون شبا بود

دارم دست و پای الکی میزنم شاید

ولی تحملش سخته

 

پرده سوم :

رفتم وبلاگهامو مرور کردم

کلی خاطره

کلی حرف

یه سری نوشته ها هم اصلا یادم نبود

 

پرده چهارم :

تسبیح توی دستمه

همزمان تایپ میکنم

یاد علامت کوچکتر و بزرگ‌تر افتادم

فکر میکنم مث یه دو راهیه

باید! باید ! باید انتخاب کرد

راستش حال و حوصله ندارم

 

پرده پنجم : 

شب بخیر :) کتفم درد میکنه ؛(

 

 

 

 

 

 پ ن : یه وقتایی آدم مجبوره ... یه  وقتایی عاشق ؛

اگه بگم عاشقم دروغ گفتم اما در پاره ای موارد حتما مجبورم!

 

 

مهر بانو

امروز صبح بعد از نماز با م قرار داشتم بیاد دنبالم بریم درکه

هوا عالی بود

تا جوزک رفتیم بالا

بعد گفت برای امروز بسته چون تو - ینی من - باید وقت داشته باشی کارای خونتون رو هم انجام بدی

تو راه برگشت ک. خ رو دیدیم.

رو صورتش اسکارف کوهنوردی بود برای همین اول نشناختم

بعد سلام و احوالپرسی کردیم

تا پلنگ چال رفته بود و برگشته بود

موقع برگشت نزدیک ماشین م که شدیم کنار زانوی راستم درد گرفته بود

گفتم : طاقت بیار رفیق...

گفت چی شده؟

گفتم اینطوری شده.

خندید و گفت رسیدیم رفیق

بعد نزدیک خونه شدیم رفتم پارچه برای سفارش مشتری گرفتم

تو این فاصله نون خریده بود

هم برای ما هم برای خونه خودشون

دلم گل نرگس میخواست

به یه گل فروشی سر زدیم نداشت

بعدش بنزینش داشت تموم میشد رفتیم بنزین زد

منو رسوند و خداحافظی کردیم

 

پ ن : حس نوشتن جزئیات رو نداشتم وگرنه کلی میشد تعریف کرد

 

 

مهر بانو

آن شرلی : غم و اندوه سردرگمی میاره.

عمه خانوم :  غم بهاییه که برای عشق ورزیدن باید بپردازیم.

دپ ن :  دیالوگ سریال آن شرلی / شبکه تماشا

 

 

مهر بانو

ر.م دیشب برای یه ماموریت کاری رفت تا حدود حداقل یک هفته دیگه.

صبح ظرفای کثیف رو از تو سینک برداشتم و گذاشتم تو ماشین ظرفشویی

یه لیوان مونده بود که دیگه تو ماشین جا نشد

برداشتم بشورمش که …

یهو دستمو برید

و چه بریدنی که فهمیدم خیییلی عمیق و زیاد بریده

فوری گل پسر رو صدا زدم تا چسب بیاره

دستمو زیر شیر آب محکم فشار میدادم و خونش بند نمیومد

بهش گفتم ده تا دستمال کاغذی بیار

اول دستمو پیچیدم تو دستمال ها یه کم خشک بشه

یه کم که گذشت  دستمالها رو برداشتم و دو تا چسب روش زدم

جلوی خون ریزی گرفته شده بود

ولی میدونستم بخیه میخواد

صبر کردم تا بسته ای که قرار بود پیک بیاره برسه بعد برم درمانگاه

یه کم خیاطی کردم تا بسته رسید

بعد چسبا رو باز کردم ببینم چجوریه

درد و سوزش نداشت ولی خون روش خشک شده بود و انگار دهنش باز بود

ترجیح دادم برم بخیه بزنن

گل پسر اصرار داشت باهام بیاد ولی گفتم تو این وضع کرونا لازم نیست

ضمن اینکه گل دختر هم تنها بود

به هر حال رفتم درمانگاه

گفتم دستم بریده و احتمالا بخیه لازم داره

گفت برو اتاق جراحی تا دکتر بیاد ببینه

اول پرستار اومد دید و گفت هزینه ش حدودا ٢٥٠ هزار تومن میشه

مشکلی نیست؟

گفتم نه 

بعد زخم رو شستشو داد و آمپول بی حسی زد تا دکتر بیاد

روی تخت دراز کشیدم تا دکتر اومد و ٨ تا بخیه ناقابل مهمونم کرد

بعد رفتم طبقه بالا منتظر شدم تا نوبتم بشه و برم پیش دکتر نسخه مو بپیچه

بعد از نسخه رفتم داروخانه آمپول و داروها رو بگیرم

آمپول کزاز نداشتند

دوتا داروخانه دیگه هم رفتم نداشتند

گفتند برو هلال احمر

رفتم اونجا و خدا رو شکر داشتند

دوباره برگشتم درمانگاه و آمپول زدم

بعدشم اومدم خونه

درد دستم تازه داره شروع میشه

 

پ ن : به بچه ها سپردم به کسی نگن چی شده 

پ ن : تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد / یکبار قسمت کردمش چندین برابر شد

 

#درخانه_بمانیم

 

 

 

مهر بانو

رفتم لب پنجره و دیدم دوتا از همسایه ها پایین ایستادند و به حالت إبراز تاسف سر تکون میدن

اون پسر جوون هم کنار ماشین بود

بعد از چند دقیقه چند بار زنگ ما رو زدند و میپرسیدند منزل آقای فلانی؟

راستش تا اون موقع من نمیدونستم فامیلی آقای همسایه چیه

ما با فامیلی خانمش که پرستاره صداشون میزدیم و میگفتیم خونه خانم خ

خلاصه اون شب گذشت تا چند وقت پیش که ر.م برای پول شارژ با خانم خ تماس میگیره 

خانم خ میگه حالش خوب نیست چون پسرش از دنیا رفته

یعنی اون شب پسرش فوت کرده بوده و دختری هم که گریه میکرده دخترعمه متوفی بوده

من اون شب هیچ جسدی رو که ببرند ندیده بودم

تا بعدش که فهمیدیم قضیه چیه هم نه صدای عزاداری نه صدای رفت و آمدی نه ختمی نه هیچ چیز دیگه ای

نبود که متوجه بشیم چه خبره…

راستش پسر همسایه معتاد بود و تازه ترک کرده بود

من ندیده بودمش

ولی مادرش رو دیده بودم که کلی خوشحال بود پسرش رو خوابونده کمپ و ترک داده بود

حالا به حال روز مادری فکر میکردم که دیگه جگرگوشه ش برای همیشه به خواب رفته بود

 

کی فکرشو میکرد…؟

 

پ ن : گاه ی وقتا چیزایی که میبینیم اونجوری نیستند که دیدیم !

 

 

 

مهر بانو

یادم نیست چند روز پیش بود

رفته بودم خرازی برای کارای خیاطی یه چیزایی بخرم

قبل از بیرون رفتن از ساختمون دیده بودم در خونه همسایه ی طبقه پایین بازه

اینجور وقتا سرمو میندازم پایین و توی خونه مردم رو نگاه نمیکنم

فقط دیدم جلوی درشون کلی کفش بود

وقتی از خرازی برگشتم در بسته بود ولی هنوز کفش ها بودند و صدای گریه ی یه دختر جوون میومد

به نظر من رسید دختر همسایه باشه

شاید یه ساعتی گذشت ولی صدای گریه بیشتر میشد

فقط صدای گریه ی یه نفر بود

به ر.م زنگ زدم و گفتم طبقه ی پایین یه خبراییه

گفتم به خانم صاحبخونه ( خ. خ) زنگ بزنه 

گفت پارتیه؟

گفتم نه. صدای آهنگ نمیاد فقط صدای گریه ست

ر. م زنگ زده بود خونه شون و گفت یه کسی گوشی رو برداشته و گفته من برادرشم حالش خوبه

گذشت تا اینکه صدای آژیر گردون از تو کوچه شنیدم و رفتم لب پنجره

دیدم یه پسر جوون دم در و کنار ماشینی که صدای آژیرش حالا دیگه قطع شده بود ایستاده و 

داره با راننده ی ماشین صحبت میکنه

از بالا من یه ماشین تقریبا نقره ای و  شبیه ماشینای ١٢٣ یا اورژانس اجتماعی دیدم

پسره مدام بالا رو نگاه میکرد و همونطور با راننده ماشین حرف میزد

دیگه صدای گریه قطع شده بود

من اومدم توی اتاق

از راه پله صدای رفت و آمد میومد

دوباره رفتم لب پنجره

ادامه دارد

 

پ ن : از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان حوصله نداشتم بقیه شو تایپ کنم🤪🙃

 

 

مهر بانو

تو کربلا یه نفرو برای م معرفی کرده بودند.

طرف گفته بود ما تو محل بهش میگیرم یوسف!

قبل از اینکه برم ببینمش باهاش تلفنی حرف زده بودم

ولی خیلی کنجکاو بودم ببینم چقد خوشگله که بهش میگن یوسف ؛

باهاش قرار گذاشتم و رفتم دیدمش.😒🥴

بنده ی خداست و نمیخوام عیب نقاش کنم ولی اصصصصلن چهره ی زیبایی نداشت

به اونی که معرفی کرده بودم گفتم این همون یوسفه؟

گفت آره

گفتم چهره ش اصلا جذاب نبود

گفت از نظر چهره نگفتم یوسف از نظر برخورد خوبش با دیگران گفتم😐🙄

یه جوری که انگار بقیه ی پیغمبرا بد برخورد میکردن!

خلاصه سر کار بودیم 

 

پ ن : یه دعائی ثنائی چیزی که م _ به خوشی و سلامتی _ بره سر خونه زندگیش.

پ ن : وقتی نظر نمیدین چرا میاین میخونین خب؟

 

 

 

مهر بانو

توی راه منتظر بودیم تا همراهامون برسن

من روی یه بلوک سیمانی زیر سقف سیطره نشسته بودم

س.ح اومد کنارم نشست و گفت: نبینم تنها نشستی

گفتم :

تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد

یکبار قسمت کردمش چندین برابر شد

 

پ ن : مسیر نجف به کربلا / اربعین 98

 

مهر بانو