امروز صبح بعد از نماز با م قرار داشتم بیاد دنبالم بریم درکه
هوا عالی بود
تا جوزک رفتیم بالا
بعد گفت برای امروز بسته چون تو - ینی من - باید وقت داشته باشی کارای خونتون رو هم انجام بدی
تو راه برگشت ک. خ رو دیدیم.
رو صورتش اسکارف کوهنوردی بود برای همین اول نشناختم
بعد سلام و احوالپرسی کردیم
تا پلنگ چال رفته بود و برگشته بود
موقع برگشت نزدیک ماشین م که شدیم کنار زانوی راستم درد گرفته بود
گفتم : طاقت بیار رفیق...
گفت چی شده؟
گفتم اینطوری شده.
خندید و گفت رسیدیم رفیق
بعد نزدیک خونه شدیم رفتم پارچه برای سفارش مشتری گرفتم
تو این فاصله نون خریده بود
هم برای ما هم برای خونه خودشون
دلم گل نرگس میخواست
به یه گل فروشی سر زدیم نداشت
بعدش بنزینش داشت تموم میشد رفتیم بنزین زد
منو رسوند و خداحافظی کردیم
پ ن : حس نوشتن جزئیات رو نداشتم وگرنه کلی میشد تعریف کرد