مهربانو

طبقه بندی موضوعی

گل پسر به دعوت ع.ش رفته بود خونه شون .

گفت : مامان !

عمو ح.

-پدر ع.ش و دوست فوق صمیمی ر.م -

خیلی لِجِنده. 

گفتم الکی که نیست ؛

خدا بخاطر صبر زیادش و سختی هایی که تحمل کرد ،

روحش رو بزرگ کرده.

البته که خودش از خدا خواسته بود که فقط قلبش جای خدا بشه 

هعی ...

خدا یه بنده هایی داره که حتی نمیشه به حالشون غبطه خورد.

پ ن : 

بعد از به دنیا اومدن ع.ش همسر ح بیمار شد ؛

ح خیییلی سختی کشید و بخاطر همسرش

از همه تفریحات و رفت و آمداش زد ...

روزای سختی بود/ هست

 

 

 

مهر بانو

حدود ۵ و نیم بود

داشتم حاضر می شدم برم خونه

خ.م صدام زد : 

خانوم میم؟

گفتم : جانم ؟

گفت : شاید من فردا ندیدمتون ؛ خیلی التماس دعا دارم .

برای همه پدر و مادرها دعا کنید ؛

اونایی که هستند ؛ اونایی که نیستند

و در حالی که لبخند می زد چشماش پر از اشک شده بود.

بغلش کردم و گفتم :

خدا به خودتون و مامانتون سلامتی بده 

و پدرتون رو رحمت کنه.

من محتاج دعاتون هستم.

ان شا الله نائب الزیاره و دعاگوتون هستم.

گفت : قربونت برم ؛ ایشالا به سلامتی برید و برگردید.

از گریه ش منم اشک تو چشام جمع شد ...

رفتم وسایلم رو برداشتم که برم.

تا دم در باهام اومد.

دلم طاقت نیاورد ؛

برگشتم ؛ 

محکم بغلش کردم و بوسیدمش .

گفتم : خیلی دوستتون دارم ؛ وقتی نگاهتون می کنم کیف می کنم.

یه کم تعارف کرد و ... خداحافظی کردیم.

 

پ ن : با تمام تفاوت های فکری و اعتقادی مون ،

به عنوان کسی که خیرخواه همه ست ؛

دوست داره سالم زندگی کنه 

و به سمت بهتر شدن تغییر کنه ،

خییییلی برام محترمه و خیلی دوستش دارم.

 

پ ن : ان شا الله دو روز دیگه راهی میشیم.

پ ن : نائب الزیاره همه اونا که دوست داشتن اونجا باشن هستم. 

 

مهر بانو

عادَ الـمَطَرْ… فهفَّ قلبی وازدهى

وتفتَّحَتْ فی راحَتَیَّ مواسِمُهْ

 

والمطرُ محبوبَتِی، إذا نَزَلَتْ

رقَّ النسیمُ، ورقَّ فیهِ تکلُّمُهْ

 

أقفُ انتظـارًا فی ضیاءِ مُهَیْمِنٍ

یَهَبُ الشُّــرَفَاتِ شَجْـوَ مَنْسَمِهْ

 

یدنو… فیغسلُ وجْهَ روحی کلَّهُ

ویَفیضُ کالطُّهْرِ الذی لا یختمُهْ

 

فالمطرُ عَوْدُ خُطَى السُّطوحِ إذا انتحَتْ

ضَحِکاتُها… وضبابُ فجرٍ یَلثِمُهْ

 

وهوَ المواعیدُ التی بَلَّلْتُها

شَوْقًا… وکنتُ أظنُّ قلبی یَلجِمُهْ

 

وهوَ الدلیلُ على رجوعِکِ مرَّةً

وعلى رجوعِ الشعرِ حینَ یُترجِمُهْ

 

المطرُ لحنٌ بَکْرُهُ مُتَوَحِّشٌ

تَهُزُّنی الأفریقِیّاتُ بنغمِهِ

 

وتُزَلـزِلُ الأعماقَ دقّاتٌ لهُ

وکأنّهُ خَفَقُ الزمانِ ویُرعِمُهْ

 

فی موسِقاهُ الحبُّ یَنْقَلِبُ الذی

یغدو سِنجابًا… وخیلاً یُجْجِمُهْ

 

حَتّى تُصیرَ السّماءُ قُطنًا ناعِمًا

غَیْماً یُظَلِّلُ عمرَنا… ویَعْتِمُهْ

 

ویقولُ همسًا: هَلْ أضَعْتَ حبیبَةً؟

فأقولُ: عطرُ العُشْبِ ما زالَ یُتْهِمُهْ

 

وأروحُ کالغِزْلانِ أرکضُ فی الفلا

أرجو دُخَانَ خُطاَکِ… حینَ تَتَرْسَمُهْ

 

وأشمُّ عطرکِ، ذاکَ عِطْرٌ هاجَرَتْ

مع صَیْفِکِ الـمَرْحِ البعِیدِ أنجُمُهْ

 

پ ن : باران که می بارد تو در راهی ...

(البته الان من در راهم  )

پ ن : به بهانه باریدن باران امروز  : )

 

 

 

مهر بانو

به رسم روزای مث امروز میرم خونه مامان

اما قبلش معمولا گل دختر کلاس داره و من سرویس رفت و برگشتم

صبح یه کلاس در ساختمان ۱۴ داشت

وقتی گذاشتمش کلاس تو ماشین نشستم تا کلاسش تموم بشه

حتی حس نشستن یا قدم زدن توی پارک رو نداشتم

دفترمو برده بودم

یه کم خاطره هامو خوندم

بقیه روتین روزانه م رو گوشیدم

اینستا گردی نمودم

تا برم دنبالش.

یه کم زودتر رفتم تا کلاس بعدی ش دیر نشه.

معلمشون گفت هنوز ارائه ش رو انجام نداده

پرسیدم چقدر طول می کشه؟

گفت : هفت هشت دقیقه.

گفتم باشه منتظر می مونم.

همونجا توی لابی از پشت پنجره به خیابون نگاه می کردم

به آدمایی که هر کدوم با یه فکر و یه حال و هوا از اونجا رد می شدن

به اونایی که توی پارک نشسته بودن

به تابلوی ورود حیوانات به پارک ممنوع 

و ماشینایی که پشت هم قطار شده بودن تا راه براشون باز بشه ...

چند دقیقه بعد گل دختر 

با یه ظرف یکبار مصرف کوچک شیر برنج و خرما اومد بیرون.

به مناسبت فاطمیه بهشون داده بودن

گفت اگه دیره کلاس بعدی م رو نمیرم

گفتم دیر نیست نگران نباش.

مث روزای دیگه دلم نمی خواست لایی بکشم و 

توی اتوبان گاز بدم تا زود برسه

با خودم فکر می کردم فوقش یه ربع دیرتر می رسه

مهم نیست که ...

ترافیک زیاد بود

جلوی موسسه پیاده ش کردم و رفتم خونه مامان اینا.

بابا درو برام باز کرد

گفت چرا تنهایی؟

گفتم گل دختر رفته‌ کلاس.

قشنگ می فهمم وقتی می رم اونجا مامان چشاش برق می زنه و

خوشحال میشه.

وقتی سلام کردم ،

یه جوری با عشق گفت : سلآم خانووووم  که فهمیدم ذوق کرده.

داشت ناهار درست می کرد.

رفتم توی آشپزخونه کمکش.

اردیبهشتی دوست داشتنی حاضر شده بود بره دنبال داروی مامان.

مامان بهش گفت ناهار بخور برو.

یهو بابا اومد و گفت :

دختر! منو حلال کن خیلی اذیتتون ‌کردم

خندیدم و گفتم : من که حلال نمی کنم ؛ سر پل صراط!

بعد بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم :

خدا بهتون سلامتی و عمر باعزت بده.

بابا گفت :

م.  رو هم خیلی اذیت کردم 

وقتی مریض بودم منو حموم می برد

گفتم : وظیفه ش بوده.

اردیبهشتی دوست داشتنی اومد و یواشکی بهم گفت:

بابا امروز فاز حلالیت برداشته : )

...

عصر بعد از ناهار رفتم دنبال گل دختر

گذاشتمش خونه مامان اینا.

بعدش می خواستم برم پیش منیر جون.

بهش زنگ زدم

جدیدنا به جای سلام میگه درود - مثلا می خواد عربی حرف نزنه 🙄 -

حالا بگذریم که خودش از ساداته

و موقع خداحافظی دیگه نمیگه بدرود و میگه خداحافظ😅

حس رانندگی نداشتم

پیاده رفتم که هم یه کم راه برم هم نخوام دنبال جای پارک بگردم

بعد از اونجا رفتم از خرازی کاغذ برش خریدم

به ر.م. زنگ زدم بیاد خونه مامان باهم برگردیم

و ...

 

 

مهر بانو

داشتم نوشته های اون طرف رو مرور می کردم

دیدم ۳ سال هیچی ننوشتم

- البته اونجا هیچی ننوشتم وگرنه تو دفترم نوشتم -

گاه ی وقتا خودت هم  بخوای

تقویم نمیذاره فراموش کنی ...

 

پ ن :

مثل باد گذشت

مثل طوفان ویران کرد

و خرابه های بجا مونده ازش

آثار باستانی قلبم شده ...

 

پ ن : 

اینم فهمیدم که یه وقتایی هم میشه نبود

حتی شاید برای همیشه 

 

 

 

مهر بانو

دومین سالگرد ارتحال آ.ن بود ؛

من با اردیبهشتی دوست داشتنی رفتم.

ر.م همراه بابا ماشین رو برده بودند تعمیرگاه تا 

کارش همون روز تموم بشه و در طول هفته بی ماشین نمونم.

ر.م گفت اگه زود تموم بشه از همون راه میان پیش ما.

فکر نمی کردم جلسه انقدر شلوغ باشه.

چند بار مجبور شدند دوباره صندلی بچینند.

آخر سر هم در حسینیه رو بستند.

توی جلسه سخنرانی ِخودش رو که مربوط به فاطمیه بود پخش کردند.

در مورد لقب #صدیقه صحبت کرد.

گفت صدیقه به معنی راستگو نیست.

صدیقه یعنی کسی که به مفاهیم ، تعیّن می بخشه.

با استناد به ماجرای حضرت یوسف صدیق بیان کرد که

وقتی زندانی رفت پیش حضرت یوسف و

خوابش رو تعریف کرد و اون حضرت براش تعبیر خواب رو گفت

زندانی خندید و گفت من اصلا خواب ندیدم

حضرت یوسف گفت اما تعبیری که گفتم واقع میشه

چون صدیق بود و به اون عینیت بخشید.

بعد آ.ن گفت :

خدا کل هستی رو به واسطه وجود حضرت صدیقه سلام الله علیها خلق کرده

و با استناد به حدیث قدسی لولاک که :

 یـا أَحْمَدُ! لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ، وَ لَوْلا عَلِىٌّ لَما خَلَقْتُکَ، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُکُما 

مسئله رو شرح داد که خدا به مفاهیم عالم

به برکت وجود حضرت صدیقه سلام الله علیها عینیت بخشید.

از اون جلسه ها بود که با همه وجود حس می کردم تو بهشتم ؛ انگار سبک شده بودم.

 

پ ن :

بعضیا لِوِلِ شخصیتی شون کلا با بقیه فرق داره؛

آ.ن هم از اون آدما بود که حتی منبرش هم با بقیه فرق داشت. روحش شاد.

پ ن :

خیر و برکت همه چی رو در خونه امام حسین علیه السلام می دونست؛

راست می گفت ؛ حقیقتا همه چی همونجاست .

 

 

مهر بانو

امروز عصر گل دختر کلاس داشت.

یک ساعت زودتر از سر کار بر می گردم

میبرمش کلاس و در مدت برگزاری کلاس ،

من می رم توی سالن اجتماعات میشینم و

منتظر می مونم تا کلاس تموم شه و ببرمش خونه.

مدتی که اونجا بودم فکر می کردم شام چی درست کنم...؟

گشنه م شده بود ؛

اول فکر کردم سالاد ماکارونی درست کنم

ولی بعد فکر کردم برم گل کلم‌ بخرم و کلم سوخاری درست کنم.

گزینه دوم بدجوری قلقلکم می داد

در نهایت گل دختر رو که رسوندم خونه

رفتم دنبال ملزومات شام.

ماء الشعیر لیمو و گل کلم و نون خریدم و رفتم خونه.

گل کلم رو شستم ؛

تکه تکه کردم و ۵-۴ دقیقه گذاشتم توی آب جوش بپزه

بعد خمیر بنیه درست کردم 

و گل کلم ها رو ریختم توش و بعد در روغن داغ سرخ کردم.

دورچین و سس حاضر کردم و شام خوردیم.

بعد به ف.م زنگ زدم

گفتم بد موقع نیست؟

گفت داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم 

گفتم چرا؟

گفت عجب غلطی کردم ؛ از ساعت ۵ دارم رو موضوع کار می کنم.

هر دفعه یه گیری به موضوعم میدن.

گفتم برای رساله ت؟ -رساله دکتری -

گفت آره. اشتباه کردم ... سر زندگی مون بودیما ...

فوقش می خوان ۳۰۰ تومن حقوقمو اضافه کنن ؛

به این گرفتاری ش نمی ارزه.

گفتم این روزا میگذره

گفت نمی گذره دارم خُل میشم

گفتم سختی های خودشو داره

ولی قشنگی هم داره

اگه خسته شدی یه مدت بذار کنار بعدا دوباره حالت بهتر شد برو سراغش

گفت راست میگی بیا در مورد خودمون حرف بزنیم

بعد در مورد وقایع اتفاقیه حرف زدیم

ازش بخاطر سوغاتی مشهد و زحمات اخیرش تشکر کردم

گفتم حرص و جوش هم نخور ؛ بالاخره تموم میشه. 

گفت خوشحالم کردی 

منم با شنیدن صداش خوشحال شدم

و بعد خداحافظی کردیم ...

 

پ ن : چند روز دیگه همه چی معلوم میشه ...

پ ن : به مولایم اعتماد دارم .

پ ن : راستی کلم سوخاری با سس باربیکیو رو دوست داشتم

اگه تمایل داشتید بِاِمتحانیدش : )

 

 

 

مهر بانو

از هیات که میخواستیم بیاییم بیرون

اصرار کرد که می خوام با شما بیام.

کفش هاش رو پیش پدرش گذاشته بود.

گفتم : میخوای بری از در ِ مردونه بیای پیشمون؟

گفت : نه . الان میرم  کفشامو میارم.

یه کم با گل دختر منتظرش شدیم تا اومد.

نشست روی زمین تا کفش هاشو بپوشه.

دیدم هر کدوم یه مدله.

گفتم : کفشای خودته؟

گفت : آره

گفتم : اون موقع که می پوشیدی خوابت میومد؟

گفت : نه ؛ هردوتاش رو دوست داشتم.

از هر کدوم یه لنگه پوشیده بود : )

 

پ ن : مادر و پدرش از طریق دوستاشون باهم آشنا شدن

حداقل یکسال باهم بودن تا بیشتر همدیگه رو بشناسن

پیش مشاور رفتن اما مشاور بهشون گفته بود به درد هم نمی خورن

با این حال توجه نکردند ؛ اصرار داشتند بهم برسن ..،

مخالفت بزرگتر ها هم اثری نداشت.

بعد از به دنیا اومدن این بچه کم کم اختلاف ها خودش رو نشون داد ؛

اون موقع فهمیدن نمیتونن همدیگه رو اونطور که دوست دارن

تربیت و عوض کنند.

حالا هم علی رغم اینکه تو یه خونه هستند

فقط همدیگه رو تحمل می کنند!

هر وقت این بچه با پدرش میاد هیات ،

ر.م زنگ‌ میزنه که داره میاد پیش شما؛ حواست باشه.

بعد ‌میاد و‌ می پره تو بغلم

سرش رو میذاره رو پام و دراز میکشه

با گل دختر بازی می کنند ؛ ...

اونوقت معمولا دیگران ازم می پرسن : چه نسبتی با شما داره ؟

...

این بچه فقط ۵ سالشه.

 

 

 

مهر بانو

آخرین باری که تنهایی رفتم اردو به نظرم با بچه های یونی بود

بعد از اون دیگه اردوهامون مسافرت های خانوادگی بعضا همراه دوستامون شد.

یک بار هم با بچه های کلاس گل دختر به باغ خواهر خ.ز

که نزدیک قزوین بود رفته بودیم.

امروز کلاس فوق برنامه گل دختر ، برنامه اردوی باغ ورامین داره

از اون جایی که هم مسیر دور بود

هم ساعت اردو طولانی و 

هم از طرف کلاس فوق برنامه برگزار می شد؛

تصمیم گرفتم خودم هم همراهش برم.

البته که همراه شدن مادرها مانعی نداشت

وگرنه یحتمل نمی ذاشتم بره.

قرار حرکت ساعت ۷ صبح از جلوی موسسه بود

اما تا همه برسن و حضور و ‌غیاب انجام بشه

حدود ۷ و ۲۰ دقیقه بود‌ که راه افتادیم

و تقریبا یک ربع به ۹ رسیدیم.

۲ تا اتوبوس بودیم.

از در باغ که وارد می شدیم یه راه باریک سیمانی بود که 

دو طرفش رو درختای خرمالو گرفته بودند.

وسطای راه شاخه ها از دوطرف به هم رسیده بودند 

انگار که داشتند خرمالوهاشون رو به هم تعارف می کردند.

توی پیچ راه ۴ تا قفس بود

توی اولیش یه هاپوی سفید ریزه میزه ی بداخلاق بود که مرتب واق واق می کرد ؛

بعدی قفس کبوترا بود که هوای سرد ملولشون کرده بود ؛

بعدیش قفس بزغاله ها بود ؛

دوتا بزغاله یکی سفید یکی سیاه

و آخرین قفس لونه ی مرغ ها و خروسا بود.

از پیچ راه که رد می شدیم 

چند تا میز ناهارخوری از اون مدلا که توی حیاطا میذارن 

با فاصله توی مسیر گذاشته شده بود.

یه فضایی که شبیه گلخونه مسقف شده بود سمت راست

و یه اتاق نسبتا بزرگ حدود ۶۰ متری سمت چپ بود.

هممون وارد اتاق سمت چپ شدیم و وسایلمون رو گذاشتیم.

دور تا دور اتاق مبلمان چیده شده بود و

در وسط فرش های ۱۲ متری پهن بود.

یک سمت اتاق هم میز ناهار خوری  قرار داشت.

مسئول موسسه برامون توضیح داد اونجا که شبیه گلخونه ست

استخره و توی ساعت مشخصی میشه ازش استفاده کرد.

دیگه آزاد باش اعلام شد و

باغ ، دربست در اختیار بانوان قرار گرفت.

ادامه راه به سمت ته باغ می رفت.

چند جا تخت های رستورانی بود که بعضیا نشسته بودند و

صبحانه می خوردند.

چند تا تاب ، چرخ و فلک و الاکلنگ بود تا بچه ها سرگرم بشن.

من راه رو ادامه دادم.

ته باغ

با درختچه های انگور که دیگه انگوری به شاخه هاشون نبود

از دوطرف احاطه شده بود.

یه جاهایی لا به لای درختچه ها ، گل های شیپوری بنفش درومده بود.

یه درخت بزرگ خرزهره با گلای سرخابی هم وسط راه بود.

در انتها ،

باغ با یه دیوار از باغ های مجاور و ساختمون ها جدا شده بود.

راه رو برگشتم.

زیر یه آلاچیق توی شونه ی راه نشستم

هم مینویسم

هم هراز گاه ی یه ناخنک به چیپس بچه ها می زنم 

هرچند دقیقه یه خرمالو با شاخه ش خداحافظی می کنه و‌ می افته.

هوا خنکه 

نوک دماغم یخ کرده. دی :

در مجموع به نظر روز خوبی میاد

به‌ مامان زنگ زدم و گفتم امروز اونجا نمیرم.

گفت منتظر بودم بیای برامون ‌کاکا درست کنی ؛ فردا بیا.

عکس ۱

عکس ۲

عکس ۳

عکس ۴

عکس ۵

عکس ۶

عکس ۷

 

مهر بانو

برید بن معاویه عجلی و ابراهیم احمری می گویند که :

 

محضر امام محمد باقر(ع) شرفیاب شدیم و (زیاد) نزد آن حضرت حضور داشت

بعد از مدتی عرض کرد : فدای شما گردم ،

گاهی که تنها هستم (یا با خود خلوت می کنم) 

شیطان به سراغ من می آید و معصیت ها و گناهان گذشته ام را بیاد من می آورد 

و آن قدر وسوسه می کند که مرا به یأس و ناامیدی بکشاند ،

آنگاه دوستی خود را با شما و ارتباط و دلبستگی ام را به شما به خاطر می آورم

(قلبم آرام می گیرد و امیدوار می شوم) . 

امام محمد باقر(ع) فرمودند : یا زیاد ، وهل الدین إلا الحب والبغض؟ 

ای زیاد ، آیا دین چیزی جز دوستی و دشمنی است ؟

سپس حضرت سه آیه از قرآن را تلاوت فرمودند :

(وَلکن اللهَ حَببَ إلَیْکُمُ الإیمانَ وَزینَهُ فی قُلُوبِکُم ... )

(سوره حجرات ، آیه 7) ، 

(خداوند ایمان را محبوب شما گردانید و آن را در دل های شما زیبا جلوه داد).

 

(یُحبونَ مَنْ هاجَرَ إلَیْهِمْ )

( سوره حشر ، آیه 9) ، 

(کسانی را که بسوی ایشان هجرت می کنند دوست می دارند). 

 

(إنْ کُنْتُمْ تُحِبونَ اللهَ فَاتبِعونی یُحْبِبْکُم اللهُ وَیَغْفِر لَکُم ذُنُوبَکُم وَاللهُ غَفُورٌ رَحیمٌ )

(سوره آل عمران ، آیه 31) .

(اگر خدا را دوست دارید از دستورات من پیروی کنید تا خدا شما را دوست بدارد

و گناهان شما را بیامرزد،

و او آمرزنده و مهربان است) . 

 

سپس امام محمد باقر(ع) فرمودند :

مردی خدمت رسول خدا(ص) رسید و عرض کرد :

ای رسول خدا(ص) ، من روزه داران را دوست دارم ولی خودم روزه نمی گیرم 

و نمازگزاران را دوست دارم ولی خود نماز نمی خوانم ، 

و آنها را که بذل و بخشش می کنند و صدقه می دهند دوست دارم ،

ولی خودم احسان و بخشش نمی کنم . 

پیغمبر اکرم(ص) فرمودند :

أنت مع من أحببت ولک ما اکتسبت ،

أما ترضون أن لو کانت فزعه من السماء فزع کل قوم إلی مأمنهم و

فزعنا إلی رسول الله(ص) وفزعتم إلینا .

تو با کسانی هستی که آن ها را دوست داری ، 

و آنچه را به جا آوری به تو پاداش می دهند ،

آیا خشنود نمی شوید وقتی حادثه وحشتناک آسمانی پدید آید ،

هر گروهی به پناهگاه خود رود ،

و ما به رسول خدا(ص) پناهنده شویم ،

و شما در آن هنگام به ما پناهنده شوید ؟

(القطره - سید احمد مستنبط(ره) -

جلد1 - بخش امام محمد بن علی الباقر(ع) - صفحه 532)

 

 

پ ن :

میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم

که گاه ی واقعیت با حقیقت در منافات است

 

اگر در اصل ، دین حُب است و حُب در اصل دین ، بی شک

بجز دلدادگی هر مذهبی مُشتی خرافات است

 

#فاضل_نظری

 

 

مهر بانو