یادت باشه آدم ها
به اون اندازه ای که مهربان هستند ، احمق نیستند.
پ ن : کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر / دیوید سداریس
دارم به انجام دادن یه کار بزرگ فکر می کنم
هم برام ترسناکه هم دوست دارم انجامش بدم
شاید دیوونگی باشه
ولی دوست دارم امتحان کنم
نمی خوام از کسی کمک بگیرم
تنهایی هم خیییلی سخته
فکرم به شدت درگیره
از فکرش بیرون نمیام
هنوز به کسی چیزی نگفتم
دوست دارم با کسی مشورت کنم
شاید استخاره کنم
میخوام نتیجه هر چی که میشه خودم پاش وایسم ...
مامان میگه بشر هر کاری بخواد میتونه بکنه
فقط باید بخواد که انجامش بده
می دونم که له میشم
ولی یه بار برای همیشه باید تصمیم بگیرم
پ ن : دو روزه که هیچکس خونه نیست
و فرصت دارم خوب فکر کنم
پلاس استرس و ترس و ریسک
و یحتمل امید.
یَشکوکَ قَلبی بِالعِتابِ مُسَهَّدٍ
لا خیرَ فی یومٍ و لیسَ لَهُ غَدٍ
...
أَن لا یَشَمَّ مَدَ الزَّمانِ غَوالیا
پ ن :
شعر منسوب به حضرت زهرا سلام الله علیها ست.
پ ن :
من برای دل خودم مینویسم
پس انتشارش هم میذارم برای خودم : )
خدا به قدر ظرفیت بلا می دهد!
وقتی بلا یا حادثه ای برای ما پیش بیاید ،
می توانیم ادعا کنیم که این حادثه برای من زیاد بود
و من نمی توانستم آن را تحمل کنم ؛
نه! استاد قبل از آنکه تکلیف بدهد و امتحان کند ،
او استعداد شاگرد و فعلیت قبلی را تست کرده است.
وحشت نکن !
خدا هرکسی را به حد ظرفیتش بلا می دهد .
زود شانه خالی نکنید. این یک وحشت ابتدایی است.
ورقه ی امتحانی را که دستم می دهد ،
می بینم از بالا تا پایین پر کرده است.
نترس!
استاد خیلی مسلط است .
تا در تو نبیند که توان و قدرت این امتحان را داری ،
این ورقه ی امتحانی را به دستت نمی دهد.
پ ن : بخشی از سخنرانی مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی
پ ن :
آیا مردم پنداشته اند، همین که بگویند:ایمان آوردیم،
[به حال خود] رها مىشوند و آنها آزمایش نمىشوند؟
پ ن :
با شنیدن این سخنرانی ، شاید سخت ترین امتحان زندگیم اومد جلوی چشمم.
میگم شاید ، چون نمی دونم واقعا این سخت ترین بوده
یا چون بهم سخخخخت گذشته اینجوری فکر می کنم.
حتی نمی دونم چی در انتظارمه…
و به این فکر می کنم که استاد ! توی من چی دیدی؟
چهارشنبه عصر
ر.م پیام می ده که مامان گفته اگه جمعه هستین بیاییم دیدنتون.
گفتم بگو بفرمایید و اضافه کردم بگو ناهار بیان.
پنج شنبه
صبح خونه م ؛
علی رغم اینکه به نظر می رسه فرصت بیشتری برای خوابیدن دارم ،
به کارهای عقب افتاده م می رسم و از خواب خبری نیست.
سفارشات اردیبهشتی دوست داشتنی رو تموم می کنم تا ببرم خونه شون.
لباس ها رو توی ماشین لباسشویی می ریزم تا بشوردشون.
گل دختر رو می رسونم کلاس
و میرم پیش مامان اینا.
یهکم حرف می زنیم ؛
از وقایع اتفاقیه و آنچه گذشت ها میگیم و
منتظر می مونیم تا میس بیاد.
تماس میگیره و به مامان میگه مریض شده و نمیاد.
چند دقیقه بعد داداش جون بهم میزنگه و زیارت قبول میگه.
مامان دو جور غذا برای ناهار درست کرده.
افتر ناهار ساعت رو زنگ میذارم و
حدود نیم ساعت می خوابم.
بعد میرم دنبال گل دختر و باهم میاییم خونه مامان اینا.
نماز میخونم ؛
ر.م زنگ می زنه که رفته خونه.
جمع و جور می کنم که ما هم بریم که مامان صدام می کنه.
یه پلیور بافتنی یقه هفت بهم میده و میگه :
اینو داده بودم برام ژاکت ببافن ولی اشتباهی پلیور بافته
ببین اگه دوست داری برای خودت بردار.
روی شومیز سورمه ای که تنمه میپوشمش.
پلیور با نخ ظریف و طرح زیبایی بافته شده ؛
رنگش طوسی تیره ست ؛
بخاطر سوراخ های طرحش ؛ رنگ شومیز از زیرش پیداست.
انصافا شیک میشه.
مامان میگه : خیلی بهت میاد بپوش.
میگم : خب خودتون بپوشید.
میگه : چون اونی که میخواستم نبافته ،
انگار خوشم نمیاد ازش.
با آغوش باز از پیشنهادش استقبال می کنم.
بعد بر می گردیم خونه …
ر.م تو خونه خوابه.
یه ساعتی به امورات خونه می رسم تا بیدار میشه.
میگم :
می ری برای فردا خرید کنی؟
میگه : بیا با هم بریم ؛ تنهایی حال ندارم.
میگم : باشه.
گل دختر خونه می مونه و میریم خرید.
…
پ ن : ادامه دارد ؛ عایا بتعریفم؟
أتعلم ما هُو الحَنین ؟
الحنینُ هو حین لا یستطیع الجسدُ
أن یذهبَ حیث تذهبُ الرُّوح …
.
.
.
پ ن :
پ ن :
فرش ها رو عوض کردند.
إنّ لِرَبِّکُم فی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٍ،
فَتَعَرَّضُوا لَهُ لَعَلَّهُ أن یُصِیبَکُم نَفحَةٌ مِنها فلا تَشقَونَ بَعدَها أبدا .
[کنز العمّال : 21324 .]
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود :
همانا از سوى پروردگار شما در طول عمرتان نسیم هایى مى وزد ؛
پس خود را در معرض آنها قرار دهید،
باشد که نسیمى از آن نفحات به شما بوزد و زان پس هرگز به شقاوت نیفتید .