مهربانو

طبقه بندی موضوعی

با بچه ها شب شهادت حضرت زهرا رفتیم هیات دوبانو

-دیوانگان دو بانوی دمشق -

هنوز وارد سالن هیات نشده بودیم که خ.ف زنگ زد

و گفت فردا خونه مون آش نذری میپزیم تشریف بیارین

صبح بعد از خوردن صبحانه برای گل پسر ناهار درست کردم

و با گل دختر اومدیم خونه مامان اینا

گل دختر رو پیش مامان اینا گذاشتم و رفتم دنبال آش.

خونه شون نزدیک مدرسه قبلی گل پسر بود.

یه جور حیاط خلوت داشتند که یه دیگ بزرگ روی اجاق توش بود.

یه آقایی اومد و پای دیگ روضه خوند ؛

دو تا ظرف بهم آش داد تا برای خودمون و مامان اینا ببرم.

خدا رو شکر بابا خیلی بهتره ...

...

 

پ ن : الللهم استعملنی لما خلقتنی له...

پ ن : حتی نوشتنم هم نمیاد :(

پ ن : داداش جون میخواد بره ... هرچی گفتم منو هم ببر گفت نمیشه ...

ایشالا امنیت برقرار بشه میریم ...

 

 

مهر بانو

جمعه صبح با ر.م تماس گرفتم و حال بابا رو پرسیدم ؛

گفت یحتمل امروز بابا مرخص میشه و میاد خونه.

تخت بابا رو‌از اتاق به سالن پذیرایی آوردم.

البته قرار بود داداش جون بیاد و این کار رو باهم انجام بدیم ولی 

چون دیر کرده بود خودم در طی عملیاتی که مامان متوجه نشه 

وسایل روی تخت رو خالی کردم و توی اتاق اردیبهشتی دوست داشتنی گذاشتم و 

تخت رو به صورت عمودی حرکت دادم.

هرچند که بعدا کلی مامان دعوام کرد که کمرت درد میگیره و از این حرفا ...

واقعا اگه قرار بود منتظر بمونم کارا جمع نمی شد.

برای ظهر هم کباب تابه ای و پلو درست کردم.

بابا قبل از بستری شدن توی بیمارستان کدو حلوایی خریده بود تا براشون کاکا درست کنم

اما شرایطش جور نبود ...

دست به کار شدم و کاکا هم درست کردم.

ظهر که داداش جون اومد ناهار خوردیم.

ر.م زنگ زد که حدودای ساعت ۳ داداش جون برای ترخیص بابا بره.

من هم باهاش رفتم.

احمد آقا هم اتاقی بابا مرخص شده بود.

لباسهای بابا رو حاضر کردم. دو نفر بهیار اومدند و‌کمک کردند لباس بپوشه.

بعد‌ با ویلچر بردیمش پایین سوار ماشین بشه.

داداش جون رفت داروهاشو گرفت و اومد.

سر راه رفتیم برای مامان شیرینی بخریم. 

توی ماشین ِداداش جون یه ظرف کورن بری بود. به ر.م گفتم بخور فشار رو پایین میاره برات خوبه.

کنار شیرینی فروشی ، داداش جون و ر. م از ماشین پیاده شدند تا شیرینی بخرند.

ضبط ماشین داداش جون آهنگ دریای آروم حسین توکلی رو میخوند :

دریای آرومی ؛ تو عطر بارونی ...

گریه م گرفته بود. به بابا نگاه می کردم .

یهو خودمو کشیدم به طرف صندلی جلوی ماشین و صورتش رو بوسیدم و

گفتم ایشالا زود خوب خوب میشی .

داداش جون و ر.م‌ برگشتند. ر.م نشست پشت فرمون تا آروم حرکت کنه و بابا اذیت نشه.

داداش جون هم اومد صندلی عقب پیش من.

تا اونجا یه کم‌ باهم اسپانیولی مکالمه کردیم. بعد انواع و اقسام آهنگا رو گذاشت.

گفتم من آهنگ گوش نمیدم ولی تن صدای گرشا رضایی رو دوست دارم ؛

منو یاد رضای عمو میندازه.

-درواقع خیلی وقته دیگه آهنگ گوش نمیدم مگر اینکه جایی باشم و پخش بشه -

داداش جون گفت آره منم یاد اون میافتم.

بعد چندتا از آهنگاش رو گذاشت.

به خونه مامان اینا رسیدیم. مامان مواد کتلت روحاضر کرده بود.

تا وارد شدیم خیلی گرم از بابا استقبال کرد.

یه صندلی کنار تخت بابا گذاشت و همونجا نشست تا باهاش حرف بزنه.

من هم رفتم کتلت رو درست کردم. و شام رو حاضر کردم. 

شام خوردیم ؛ به بابا شام دادم و بعدش داروهاش رو خورد و بعد ما خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.

قرار شد شب داداش جون اونجا بمونه.

یحتمل مدیر گروه یوزارسیف با به روز رسانی گروه حالش بهتر میشه.

 

پ ن : خدا رو به خاطر همه نعمتهاش شکر .

 

مهر بانو

پنج شنبه شب ر.م بعد از کار رفت و شیفت بیمارستان رو از داداشی تحویل گرفت.

قبلش بهش گفتم لزومی نداره شما بری برای پدر من بیمارستان بمونی. گفت این حرفا چیه ...

حس کردم چون من برای جراحی مامانش پیشش مونده بودم دوست داره جبران کنه.

من بعد از کلاس گل دختر دیگه خونه نرفته بودم.

خیلی وقت بود وقت نکرده بودم برای خودم عطر بخرم ؛

رفتم از فروشگاه برادران مودب

- دوتا داداش هستند انقد با ادب هستند که آدم دوست داره از فروشگاهشون خرید کنه-

برای خودم "بلو لیدی" خریدم. این عطر منو به یاد زمان دبیرستانم میندازه.

چون‌آکبند بود میترسیدم اون بوی قدیم رو نداشته باشه ولی خدا رو شکر همون بود. 

یه عطری بین یاس و مریم داره انگار... از اون بو خنک هاست که من رو مست میکنه ؛)

البته دوست داشتم ریورنس (reverence)بخرم ولی نداشت:/

برای تولد تیچر گل دختر هم یه تراول‌ ماگ‌ صورتی خریدم .

قبلش بهم گفته بود بخرم تا وقتی میرم دنبالش به معلم زبانش هدیه بده.

بعد برگشتم خونه مامان اینا.
 گل پسر هم میخواست بره موهاشو اصلاح کنه و بعدش اومد اون جا.

ر.م زنگ زد و گفت بخاطر بلک فرایدی پالتو و کت و شلوار مردونه حراج زدن ؛

گل پسر رو ببرم خرید کنه.

اصصصلن حسش نبود ولی گفتم باشه.

داداش جون ، مامان رو که از خونه خاله آورد ، گل دختر رو گذاشتم پیشش و با گل پسر رفتیم خرید.

موبایلم تقریبا درحال خاموشی بود ...

توی راه داداش جون زنگ زد که میخوام شام بگیرم چی میخورید؟

گفتم برای من فرقی نداره ؛ هرچی خودتون دوست داشتین.

گل پسر گفت بگو پیتزا هرچی خودش دوست داره.

داداش جون خندید و گفت اینجوری خیلی گرون تموم میشه :)

با گل پسر رفتیم چندتا پالتو پوشید. یه فوتر سبز داشت که خیلی دوست داشتم ولی سایزش نبود

بالاخره یه بارونی سورمه ای خرید.

منم از طبقه بالا یه بارونی خریدم.

موبایلم دیگه خاموش شده بود.

گل پسر از ای تی ام شارژ گرفت تا بتونیم راه بی ترافیک بیمارستان رو با نشان پیدا کنیم.

حدود نه و نیم شب بود رفتیم بیمارستان تا شارژر رو به ر.م برسونیم.

اجازه دادند گل پسر هم بیاد تو بخش.

بابا و ر.م و هم اتاقی بابا -احمد آقا - انگار نه انگار شبه ؛ گل میگفتند و گل میشنفتند.

ر.م بهمون شیرینی تعارف کرد.  شارژر رو بهش دادم.

یه کم موندیم و چون فردا صبح زود گل پسر آزمون داشت خداحافظی کردیم.

گل پسر گفت مامان خیلی بهم خوش گذشت

-بچه انقد بیرون نیومده بود ذوق زده شده بود -

گفتم بریم باهم یه خوراکی- ساندویچ /سیب زمینی / ... - بخوریم 

همون حوالی یه ساندویچی هایدا بود؛

یاد روزایی افتادم که با ف.ف میومدیم پایین یونی نزدیک بیمارستان دی ساندویچ کالباس بره میخوردیم

ولی این یکی نه کیفیتش مث اون بود نه تنوع اونجا رو داشت...

ژامبون تنوری گرفتیم _ نات بَد _ 

اومدیم تو ماشین و به طرف خونه مامان اینا راه افتادیم.

گل پسر گفت میخوای نگه دار ساندویچت رو بخور بریم ؛ گفتم مشکلی نیست پشت فرمون میخورم .

حدود ۱۱ رسیدیم .

مامان دلنگران بابا و بیدار بود.

گفتم بابا اوکی ه. داشت کلی تعریف میکرد ؛ نگران نباش.

شب خونه مامان اینا موندیم.

گل پسر هم به آرزوش که خوابیدن زیر لحاف توی خونه مامان اینا بود ، رسید و صبح از همونجا رفت مدرسه.

 

مهر بانو

 

دیروز بعد از حدود دو هفته بابا رو از آی سی یو به بخش آوردند .

خدا رو شکر خیلی بهتره.

داداش جون پیشش موند و من خاله اینا رو بردم رسوندم .

به این بهانه مامانم رو دیدم.

تو راه برگشت خیلی خسته بودم. همش حس میکردم پشت فرمون داره خوابم میگیره.

دیدن چراغ های ترمز ماشینا تو ترافیک حالت تهوع بهم میداد.

شیشه های ماشین رو دادم پایین تا باد تو ماشین بپیچه و صدای خیابون یه کم شرایط رو متنوع کنه.

حدود ساعت ۸ شب رسیدم خونه. 

فوری دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم.

ر.م گوشت خریده بود. خودش نشست و درست کرد.

شام خوردیم.

یه کم روی لباس گل دختر کار کردم و بعد حس کردم دارم به سمت افق میرم.

ر.م گفت برو بخواب.

دولینگو آلارمی نداده بود ؛

لذا گود نایت تو اوری بادی گفتم و رفتم خوابیدم.

 

...

 

پ ن : دلم از راه پُره .../ با صدای امیر تاجیک تی وی داشت پخش میکرد :/

پ ن  :  buenos noches 😴

 

 

مهر بانو

صبح سر کار بودم که اردیبهشتی دوست داشتنی تماس گرفت ؛

گفت بابا از دیروز یه کم حالش خوب نبوده و بردنش بیمارستان خاتم الانبیا

دکتر گفته باید‌بستری بشه

...

دست خودم نبود

زدم ‌زیر گریه

یاد‌ کلاس سوم دبستان افتادم

وقتی انگشتم بریده بود و جراحی کردنش

مامان میگفت همش گریه می کردی و میگفتی بابام رو میخوام.

 

پ ن : از ته دل آرزو کردم هرکسی پدر داره  خدا براش حفظ کنه.

پ ن : خدایا به پدرم سلامتی و عمر با عزت بده. 

 

 

مهر بانو

بدون اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم

گوشی موبایلم کنار بالشتمه و با شارژر به پریز دیوار کناری وصل شده ؛

برش می دارم تا ببینم ساعت چنده :

۴:۴۵

با خودم میگم هنوز یه ربع مونده  تا ساعتش زنگ بزنه و سعی میکنم بخوابم .

ساعت ۵ آلارم گوشیم زنگ میزنه

می دونم که هنوز زوده بلند بشم ؛ بنابراین خاموشش میکنم.

۵ و ربع دوباره زنگ میزنه و دوباره می خاموشمش ؛

این دفعه ۵ و نیم 

صدای زنگ آلارم گوشی گل پسر از اون اتاق میاد

دیگه بخوام هم خوابم نمی بره

پا میشم و بچه ها رو هم برای نماز صدا می زنم

بعد کتری رو میذارم روی گاز  تا آب برای چایی جوش بیاد

در مخزن اتو رو باز میکنم 

پیپت رو میذارم داخل مخزن تا حجم آبش رو اندازه بزنه

تقریبا میشه گفت آب نداره

کتری برقی رو پر از آب میکنم تا برای اتو آماده بشه

جوش میاد 

با صدای قل قلش خاموشش میکنم 

قیف رو روی مخزن اتو میذارم و پرش میکنم

گل پسر میگه میشه اتو بزنم؟

میگم : صبر کن آماده بشه

وقتی چراغ بخار روشن میشه لباسهاشو اتو میکنه

بعدش من ژاکت نازک سورمه ای ، بلوز گیپور سفید ، روسری سورمه ای و شلوار لینن آبی م رو

اتو میکنم تا امروز بپوشم.

ر.م برای نماز بیدار میشه . 

می پرسم کدوم پیراهنت رو برات اتو کنم؟

به پیراهن دیپلمات روی میله رخت اشاره میکنه و میگه همین خوبه.

لباس فرم مدرسه گل دختر و پیراهن ر. م رو هم اتو میزنم.

 

گل پسر صبحانه می خوره

براش توی ظرف غذاش واویشکا و پلو می ریزم تا ناهار ببره.

توی یه ظرف کوچک براش خرما میذارم و داخل فلاسکش چای می ریزم تا با خودش ببره.

روزهای زوج تا ۷ شب مدرسه ست و اردو مطالعاتی دارن.

 

گل دختر رو بیدار میکنم تا صبحانه بخوریم و برسونمش مدرسه.

ر.م میاد رو‌ کاناپه میشینه.

میگه خوابم نبرده. براش روی میز صبحانه حاضر کردم.

میگم چایی داغه ؛ تازه خاموش کردم بریز بخور.

خداحافظی میکنیم تا بریم.

امروز کتونی آدیداس آبی م رو میپوشم

گل دختر میگه  مامان با لباست ست کردی!؟

میگم زود باش دیرت میشه

سوار ماشین میشیم . میرسونمش مدرسه

و زیر لب برای همه مون میخونم :

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

امروز نون کافی نداشتیم تا برای ناهارم لقمه درست کنم

رفتم سوپر نزدیک مدرسه ساندویچ آماده بخرم

کالباس داشت

فروشنده گفت تاریخش گذشته از اون مثلثی ها ببرید

گفتم ممنون از اونها نمیخوام

سوار ماشین شدم و توی راه کنار یه سوپر دیگه نگه داشتم

مینی ساندویچ کالباس داشت

خریدم و سوار ماشین شدم.

حدود ۸ و ۱۰ دقیقه رسیدم محل کارم.

دوتا کفش پشت در بود

کلید داشتم

رفتم داخل

ز.ش و س.ک‌ اونجا بودند. 

صدای سخنرانی از موبایل پخش میشد که داشت در مورد صله رحم و امام زمان صحبت میکرد.

اتوی اونجا رو هم مثل اتوی خودمون آب کردم و مشغول شدم.

چند دقیقه بعد خ. م و خ. ط اومدن.

مثل روزای قبل سوره واقعه گذاشتم تا ان شا الله روزمون پر برکت باشه.

بعد از مدتی م. جون میاد.

کارها طبق روال پیش میره تا اینکه ز.ش و س.ک میرن بازار برای خرید.

مثل روزایی که تنها هستیم سکوت حاکم میشه تا اینکه م. جون تصمیم میگیره پادکست بذاره.

میگم چرا کناب صوتی نمیذارید؟

کلی تو نت میگرده و آخر سر یه داستان میذاره

هنوز دو سه تا جمله نخونده که میگم : اسم داستانش چیه؟

میگه : رویای نیمه شب

میگم : من خوندمش قشنگه

میگه : رضایت خواننده هاش زیاد بود گذاشتم.

 

امروز تقریبا نصف داستان رو گوش دادیم.

فردا خدا بخواد برای دستم که داره اذیت میکنه میرم دکتر.

 

پ ن :دیپلمات اصطلاحی ست که به پارچه های راه راه گفته میشه . ش.اطلاعات عمومی مثلا

پ ن : داستان رویای نیمه شب حول عشق هاشم پسر سنی مذهب به ریحانه دختر شیعه ست که ماجراهایی رو در پی داره ؛ دوست داشتید بخونید یا بگوشید. انقد جذاب بود که من یه روزه کتابشو خوندم.

پ ن : امروز با این داستان یاد خواستگارهام مخصوصا م.ج  افتادم.چه روزایی رو گذروندیم... 

پ ن : اگه کتاب صوتی خوب میشناسید معرفی کنید سر کار بگوشیم. 

 

مهر بانو

یه وقتایی آدم دوست داره یه چیزایی رو تعریف کنه

درد دل کنه

اصلا خاطره بازی کنه

اما خب نمیشه انگار

یا حرفش نمیاد یا میترسه حرفش هدر بشه

یا اصن نمی دونه طرفش کیه -اهله یا نا اهل -

 

پ ن :

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش..!

 

پ ن : حس میکنم یه کم رفت و آمدام اینجا زیاد شده :l

 

مهر بانو

امروز صبح ساعت ۴ بیدار شدم

برای بچه های خودم‌ ناهار و برای بچه های مزون کاکا درست کردم.

البته موقع در آوردن کاکا از فر پشت ساعدم چسبید به در فر و سوخت :(

تو مزون هم موقع چای ساعت یازده به جای چای ، براشون قهوه ترک درست کردم تا با کاکا بخوریم.

م‌ عکسش رو استوری کرده بود 

 

پ ن : Yo bebo una taza de café don azúcar  

پ ن : کاکا نوعی شیرینی شمالیه که با کدوی قل قل زن درست میشه😋

 

 

مهر بانو

امروز ز.ش ماشین جدید خریده بود

م بهش گفت ۲۰ تومن بذاری روش فلان ماشین صفرش بهتره ؛

بهش گفتم یه چرخ خیاطی هست ۴۵۰ میلیون تومن

با تعجب گفت : مگه میخواد چکار کنه...؟

رفتم تو صفحه brother و فیلم چرخ رو بهش نشون دادم

فهمید که میارزه 😏

 

پ ن : دارم می پس اندازم برای راسته دوز  ؛ خدا رو چه دیدی شایدم  همون😎

 

پ ن : خسته اما با لبخند .... در له ترین حالت ممکن پیش به سوی دولینگو 

 

مهر بانو

ابتسام پیام داده بود که شماره فاطمه رو داری؟

گفتم : فاطمه؟

گفت همون که تو خیمه بود ، ترجمه میکرد ، همونجا که فیلم دیدیم ...

گفتم : متاسفانه شماره ش رو ندارم.

امروز از داداش جون خواستم اگه شماره ش رو دارن بگه تا به ابتسام بگم.

گفت میپرسم  بهت میگم .

بعد خوند :

دشمنت را همچو میخ خیمه می خواهم مدام

سر به سنگ و تن به خاک و ریسمان بر گردنش

 

پ ن : ابتسام و خواهر و برادرش از همسفرای لبنانی مون بودند.

پ ن : فقط خدا می دونه چه حالی دارند / براشون دعا کنیم.

 

 

 

مهر بانو