بدون اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم
گوشی موبایلم کنار بالشتمه و با شارژر به پریز دیوار کناری وصل شده ؛
برش می دارم تا ببینم ساعت چنده :
۴:۴۵
با خودم میگم هنوز یه ربع مونده تا ساعتش زنگ بزنه و سعی میکنم بخوابم .
ساعت ۵ آلارم گوشیم زنگ میزنه
می دونم که هنوز زوده بلند بشم ؛ بنابراین خاموشش میکنم.
۵ و ربع دوباره زنگ میزنه و دوباره می خاموشمش ؛
این دفعه ۵ و نیم
صدای زنگ آلارم گوشی گل پسر از اون اتاق میاد
دیگه بخوام هم خوابم نمی بره
پا میشم و بچه ها رو هم برای نماز صدا می زنم
بعد کتری رو میذارم روی گاز تا آب برای چایی جوش بیاد
در مخزن اتو رو باز میکنم
پیپت رو میذارم داخل مخزن تا حجم آبش رو اندازه بزنه
تقریبا میشه گفت آب نداره
کتری برقی رو پر از آب میکنم تا برای اتو آماده بشه
جوش میاد
با صدای قل قلش خاموشش میکنم
قیف رو روی مخزن اتو میذارم و پرش میکنم
گل پسر میگه میشه اتو بزنم؟
میگم : صبر کن آماده بشه
وقتی چراغ بخار روشن میشه لباسهاشو اتو میکنه
بعدش من ژاکت نازک سورمه ای ، بلوز گیپور سفید ، روسری سورمه ای و شلوار لینن آبی م رو
اتو میکنم تا امروز بپوشم.
ر.م برای نماز بیدار میشه .
می پرسم کدوم پیراهنت رو برات اتو کنم؟
به پیراهن دیپلمات روی میله رخت اشاره میکنه و میگه همین خوبه.
لباس فرم مدرسه گل دختر و پیراهن ر. م رو هم اتو میزنم.
گل پسر صبحانه می خوره
براش توی ظرف غذاش واویشکا و پلو می ریزم تا ناهار ببره.
توی یه ظرف کوچک براش خرما میذارم و داخل فلاسکش چای می ریزم تا با خودش ببره.
روزهای زوج تا ۷ شب مدرسه ست و اردو مطالعاتی دارن.
گل دختر رو بیدار میکنم تا صبحانه بخوریم و برسونمش مدرسه.
ر.م میاد رو کاناپه میشینه.
میگه خوابم نبرده. براش روی میز صبحانه حاضر کردم.
میگم چایی داغه ؛ تازه خاموش کردم بریز بخور.
خداحافظی میکنیم تا بریم.
امروز کتونی آدیداس آبی م رو میپوشم
گل دختر میگه مامان با لباست ست کردی!؟
میگم زود باش دیرت میشه
سوار ماشین میشیم . میرسونمش مدرسه
و زیر لب برای همه مون میخونم :
اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید
امروز نون کافی نداشتیم تا برای ناهارم لقمه درست کنم
رفتم سوپر نزدیک مدرسه ساندویچ آماده بخرم
کالباس داشت
فروشنده گفت تاریخش گذشته از اون مثلثی ها ببرید
گفتم ممنون از اونها نمیخوام
سوار ماشین شدم و توی راه کنار یه سوپر دیگه نگه داشتم
مینی ساندویچ کالباس داشت
خریدم و سوار ماشین شدم.
حدود ۸ و ۱۰ دقیقه رسیدم محل کارم.
دوتا کفش پشت در بود
کلید داشتم
رفتم داخل
ز.ش و س.ک اونجا بودند.
صدای سخنرانی از موبایل پخش میشد که داشت در مورد صله رحم و امام زمان صحبت میکرد.
اتوی اونجا رو هم مثل اتوی خودمون آب کردم و مشغول شدم.
چند دقیقه بعد خ. م و خ. ط اومدن.
مثل روزای قبل سوره واقعه گذاشتم تا ان شا الله روزمون پر برکت باشه.
بعد از مدتی م. جون میاد.
کارها طبق روال پیش میره تا اینکه ز.ش و س.ک میرن بازار برای خرید.
مثل روزایی که تنها هستیم سکوت حاکم میشه تا اینکه م. جون تصمیم میگیره پادکست بذاره.
میگم چرا کناب صوتی نمیذارید؟
کلی تو نت میگرده و آخر سر یه داستان میذاره
هنوز دو سه تا جمله نخونده که میگم : اسم داستانش چیه؟
میگه : رویای نیمه شب
میگم : من خوندمش قشنگه
میگه : رضایت خواننده هاش زیاد بود گذاشتم.
امروز تقریبا نصف داستان رو گوش دادیم.
فردا خدا بخواد برای دستم که داره اذیت میکنه میرم دکتر.
پ ن :دیپلمات اصطلاحی ست که به پارچه های راه راه گفته میشه . ش.اطلاعات عمومی مثلا
پ ن : داستان رویای نیمه شب حول عشق هاشم پسر سنی مذهب به ریحانه دختر شیعه ست که ماجراهایی رو در پی داره ؛ دوست داشتید بخونید یا بگوشید. انقد جذاب بود که من یه روزه کتابشو خوندم.
پ ن : امروز با این داستان یاد خواستگارهام مخصوصا م.ج افتادم.چه روزایی رو گذروندیم...
پ ن : اگه کتاب صوتی خوب میشناسید معرفی کنید سر کار بگوشیم.