مهربانو

طبقه بندی موضوعی

 

سنسی اینو توی گروه فرستاده :

 

https://www.instagram.com/reel/DHiXKvDMXu5/?igsh=bHZ0ejlidDJuc3Iw

 

گل دختر میگه :

حالا مثلا به چه دردشون میخوره فارسی یاد گرفتن؟

میگم : به چه درد ما میخوره انگلیسی یاد بگیریم؟

میگه : اون زبان بین المللی ه.

میگم : اسپانیایی ، چینی  یا یه زبون دیگه رو برا چی یاد می گیریم؟

میگه : برا اینکه حرفای یه جاهایی رو بفهمیم.

میگم : لابد اینام میخوان حرفای ما رو‌ بفهمن.

 

 

مهر بانو

دوست داشتم الان تنها توی حرم بودم

زیارتنامه میخوندم

خنکای رواق زنده نگه م می داشت

نگران قرار و‌مدارم با کسی نبودم 

و جلوی ضریح می ایستادم 

و بی توجه به اینکه کی میره و میاد 

با صاحب حرم حرف می زدم...

 

پ ن : بچه که بودم هر وقت می رفتیم #قم ،

دوست داشتم زودتر تموم بشه و بریم

اما حالا نمک گیر شده م ...

 

 

مهر بانو

مالِى کُلَّما قُلْتُ قَدْ صَلُحَتْ سَرِیرَتِى، 

وَقَرُبَ مِنْ مَجالِسِ التَّوَّابِینَ مَجْلِسِى عَرَضَتْ لِى بَلِیَّةٌ أَزالَتْ قَدَمِى 

وَحالَتْ بَیْنِى وَبَیْنَ خِدْمَتِکَ؛

 

مرا چه شده؟ هرگاه گفتم نهانم شایسته شد 

و جایگاهم به جایگاه توبه‌کنندگان نزدیک گشت ،

برایم گرفتاری پیش آمد؛ بر اثر آن گرفتاری پایم لغزید و 

میان من و خدمت به تو مانع شد؛

 

 

سَیِّدِى لَعَلَّکَ عَنْ بابِکَ طَرَدْتَنِى، 

وَعَنْ خِدْمَتِکَ نَحَّیْتَنِى،

أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِى مُسْتَخِفّاً بِحَقِّکَ فَأَقْصَیْتَنِى …

 

سرور من شاید مرا از درگاهت رانده‌ای 

و از خدمتت برکنار نموده‌ای، 

یا مرا دیده‌ای که حقّت را سبک می‌شمارم

پس از پیشگاهت دورم ساختی…

 

 

أَوْ لَعَلَّکَ لَمْ تُحِبَّ أَنْ تَسْمَعَ دُعائِى فَباعَدْتَنِى…

 

یا شاید دوست نداشتی دعایم را بشنوی ؛ پس دورم نمودی …

 

 

پ ن :

فرازی از دعای ابوحزه ثمالی

پ ن :

 فَلَا تَجْعَلْنِی مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْهُ وَجْهَکَ…

پس مرا از آنان که رویت را از آن ها برگرداندی ،

قرار مده …/ مناجات شعبانیه

پ ن : 

یا مَنْ یَعْلَمُ ضَمیرَ الصَّامِتینَ …

ای که نهاد خاموشان می دانی …

 

 

 

مهر بانو

دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم

سخته ولی همیشه وقتی تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم 

حتما انجامش میدم : )

حس کردم فقط جهت سرگرمی دیگران دارم مینویسم ؛ 

مثل تلویزیونی که هرکس حوصله ش سر میره ، 

فقط روشنش می کنه و فارغ از اینکه داره چی پخش میکنه ، 

میخواد یه صدایی ازش دربیاد و وقت بگذره …

دوست ندارم بدون شناخت مخاطب باهاش گفتگو‌ کنم . 

خیلی فکر کردم ؛

دلیلی نداره وقتی من هیچی ! واقعا هیچی از طرف مقابلم نمی دونم ، 

در مورد خودم ، علاقمندی هام ، احساساتم ، 

حتی چیزهایی که دوست ندارم باهاش گفت و گو کنم.

شایدم این حرفا مال آدمای واگعیه نه کیک : )

به اولویت هام در برقراری گفتگو با دیگران فکر کردم  : 

رعایت حریم فردی و اعتقادی،  ادب  و صداقت که خییییلی برام مهمه.

نخواستم مثل یه معتاد برای ترشح دوپامین بنویسم.

یاد انیمیشن inside out  می افتم ؛

انگار من اون #شادی ام که میخوام همه رو خوشحال کنم ؛

انگار دوست دارم دست همه رو بگیرم ، همه چی رو روبراه کنم …

اما این چند روز دارم فکر می کنم لزومی نداره

وقتی سر کار ه.م ازم پرسید چند روز پیش در مورد فلان موضوع چی گفته بودین؟

-انگار توی بحث با یه نفر دیگه میخواسته به حرف من استناد کنه - 

چشمامو تنگ کردم و سرمو تکون دادم و گفتم :

ولش کن … مهم نیست .

م. جون و خ. م خندیدند.

شاید توقع نداشتند اینو بگم . حتی شاید خود ه.م هم توقع نداشت.

ادامه دادم : بهتره بیشتر روی خودمون کار کنیم تا دیگران… اینجوری خیلی بهتره.

انگار خسته شدم : )

حس می کنم دور و برم واقعیتی وجود نداره

به خودم می گم “ هرکس جویای حقیقت باشه پیداش میکنه”*

اگه کسی دلش برای خودم تنگ بشه پیدام میکنه.

ایمیلم ، تلفنم ، صفحه های مجازی و حتی دنیای واقعی.

خیلی هم خوب نیست آدم همیشه دم دست باشه.

توی وبلاگ های من ، نوشته های منند ؛ 

اما اونا فقط یه تیکه کوچیک از اتفاق ها یا خاطراتی هستند که باهاشون زندگی کردم.

من نمیخوام فقط  مثل #لحظه ها  بگذرم  …

گفته بودم :

تکرار رو دوست ندارم 

پس نمیخوام تکراری باشم  

؛ )

 

پ ن : * حدیثی با این مضمون از امام جواد علیه السلام ته ذهنم هست .

پ ن : أَنتَ الدَّلیل وَ أَنا المُتَحَیِّر ...

پ ن : #لحظه اسم وبلاگش بود که دیگه نیست ...

 

مهر بانو

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

 

پ ن : سعدی

مهر بانو

شنبه طاقه پارچه رو بردم مزون

جلوی در نگه داشتم و طاقه رو گذاشتم تو پارکینگ

و بعد رفتم ماشین رو توی کوچه کناری پارک کردم.

وقتی اومدم ز.ش طاقه رو داخل مزون برده بود.

قرار بود تا چهارشنبه

۱۵۰ تا روبالشتی برای حسینیه کربلا بدوزیم.

شنبه ر.م گفت احتمالا ماشینی که میخواد وسایل رو ببره 

سه شنبه میاد.

س.ک همه رو به خط کرد ؛

از کارای اصلی کم کرد و واقعا همه از جون و دل مایه گذاشتن.

شنبه خ.م ۱۰۰ تای اصلی رو برش زد و 

‌تقریبا ۲۵ تا دوخته شد.

شب ر.م گفت احتمالا ماشین زودتر بره.

گفتم : گفته بودی ۴ شنبه !

حالا ما هرچی بتونیم حاضر می کنیم.

صبح یکشنبه که رفتم سر کار

قبل از اومدن بچه ها خودم مشغول دوخت شدم.

س.ک که اومد گفتم ماجرا چیه.

اونم گفت : من قول دادم  ان شا الله همه شو تحویل میدیم.

به خ.م گفت برش بزنه و 

من و خ.ط و خ.م و در نهایت خود خ.م مشغول شدیم.

حتی به ه.م‌ زنگ زد تا با اینکه روز کاری ش نبود برای کمک‌ بیاد.

حدود ساعت ۵ و نیم کار تموم شد.

یه تجربه لذت بخش برای همه مون بود.

ر.م خیلی خوشحال شد که به موقع تمومش کردیم.

گفت از همه تشکر کن.

گفتم میذارم رو اسپیکر خودت بگو .

بعدش اسمس زد که سوغاتی - مثل دفعه قبل - براشون چایی بیاریم.

منم گفتم :

اردیبهشتی دوست داشتنی برای تولدم دینار بهم داده ؛

نیت کردم برا همه شون دُرّ نجف بخرم.

ر.م گفت : من خودم پولشو میدم.

خ.م همه رو بسته بندی کرد

و با کمک هم بسته ها رو آوردیم گذاشتیم تو ماشین.

به طرف مزون برگشتم تا از خ.م که زحمت برش ها رو کشیده بود تشکر کنم

گفت : چرا دارید بر می گردید؟

گفتم : اومدم تشکر کنم.

گفت : خانوم ما برای شما کاری نکردیم.

گفتم :

ان شا الله همون آقایی که برای زائراش روبالشتی دوختید حاجتتون رو بده.

اومدم خونه.

خواستم برم توی خونه یهو دیدم یه آقایی گفت :

خانوم چرا جا پارک منو گرفتی؟

یه لحظه هنگ کردم.

دیدم م. ک ست.

اومده بارها رو ببره.

وسایل رو از تو ماشین ما گذاشت تو ماشین خودش تا راهی بشن. 

 

پ ن :

إلهی کَیفَ آیَسُ مِن حُسنِ نَظَرِکَ لی بَعدَ مَماتی ،

وأنتَ لَم تُوَلِّنی إلَا الجَمیلَ فی حَیاتی ؟ ! / مناجات شعبانیه

 

خداى من! چگونه از نگاه نیکوى تو پس از مرگم ناامید شوم ،

حال آن که در زندگى ام ، جز نیکى به من نکردى ؟

 

پ ن :

سخن درست بگویم ؛ نمی توانم دید

که می خورند حریفان و‌من نظاره کنم

 

 

مهر بانو

فکر نمی کردم ممکنه حتی

نوشته های معمولی من باعث سوء تفاهم بشه.

 به همین جهت این پست اصلاح شد. 

 

پ ن : یه حسایی ایموجی نداره.

مهر بانو

سر کار پادکست گوش می دادیم .

یه چیزی که توش مهم بود این بود :


پیامبر صلی الله علیه و آله: 

 

مَنِ انْقَطَعَ رَجاؤُهُ مِمّا فاتَ اسْتَراحَ بَدَنُهُ

هر کس که از آنچه از دستش رفته دل بکَنَد، جسمش آسوده مى گردد.*


ینی یه چیزی که تموم شد ، بی خیالش شو

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

ینی از گذشته ای که فایده ای برات نداره فاصله بگیر ...

 

پ ن :

 *أمالى طوسى، ص 225، ح 393.

پ ن :

همین دیگه ...

 

مهر بانو

دیشب با اقوام سببی ، باغ بالا قرار داشتیم.

ینی قرار بود هرکس شام خودش رو بیاره

و مثل شبای جنگ کنار هم باشیم.

صبحش بچه ها رفته بودن خونه مامانی اینا.

عصر ر.م زنگ زد که میخوان برا حسینیه کربلا ،

روبالشتی بدوزن ؛ اونم رفته پارچه بخره.

مرتب عکس میفرستاد و سایز میپرسید و …

با س.ک و خ.م صحبت کردم ؛

قرار شد خودمون رایگان برای کربلا روبالشتی ها رو بدوزیم.

بعد از کار ، با ر.م کنار مترو قرار گذاشتم تا

سوارش کنم و بریم باغ.

گفت ما باید برای خانواده خودمون ،

 ساندویچ بخریم ببریم.

تصورم این بود با یه کیسه پلاستیکی بزرگ ،

از در مترو بیاد بیرون ولی یهو دیدم 

یه طاقه بزرگ پارچه روی شونه شه.

طاقه رو گذاشت تو صندوق ماشین.

گفت ۱۳ متر هم پارچه ش بیشتر از نیازمونه.

گفتم ایشالا برسیم اونم میدوزیم.

بعد رفتیم کنار باغ پایین ساندویچ خریدیم و 

به جمع بستگان در  باغ بالا پیوستیم.

ما و مامانی اینا و ف.م و د.م ،

خانواده خ.س و دختراش و 

آقای د. و پسر و دخترش بودند.

خانواده خ.ن به خاطر شکستگی پای الف.ب کلا نیومده بودند.

طبق معمول همیشه که بحثاشون سیاسیه ،

در مورد جنگ و همین مباحث حرف میزدند.

گل پسر حوصله ش سر رفته بود و دوست نداشت.

یه کم رفتند با ف.م قدم زدند و اومدند.

بچه ها هم توپ بردند و بازی کردند .

بعد از شام م.ک و همسرش که کنار ما بودند 

با گل پسر در مورد فیلم و سریالایی که دیده بودند

حرف زدند.

چند تا سریال معرفی کردند.

بعد با من و ر.م در مورد کربلا حرف زدند.

گفتند تازه -اردیبهشت - کربلا بودیم ؛

گفتم اردیبهشت که تازه نیست : )

همسرش خندید و گفت برا ما تازه حساب میشه.

بعد یه عالمه تعریف کردند.

خیلی حس خوبی بهش پیدا کردم.

تو راه برگشت به ر.م گفتم :

خیلی مهمه یکی به چیزهایی که همسر م.ک گفت ،

توجه داشته باشه.

گفتم این حرفا به درد میخوره ؛

چیه هی میشینید بحث سیاسی می کنید …

 

پ ن : هرچی صبح فکر کردم اون سریال که دو فصل داره چی بود که 

همسر م.ک معرفی کرد ، یادم نیومد. به گل پسر اسمس زدم ازش پرسیدم ؛

گفت : severance  و inception رو معرفی کرده بود.

ایشالا وقت کنم ببینم .

 

پ ن : ۱۳ همیشه برام یه عدد خاص بوده ؛ 

این دفعه تو متراژ پارچه .

 

مهر بانو

میگه : یه چیزی بگم؟

میگم : اگه بیشتر از یه دونه نمیشه .

میگه : ینی بیشتر بشه گوش نمیدی؟

میگم : جواب سوالتو می دونی .

میگه : آره میدونم که

 اگه صبح تا شب حرف بزنم گوش میدی .

میگم : یه دونه تموم شدا : )

میگه : دارم فکر می کنم این خوبه یا بد؟

میگم : کدوم؟

میگه : همین دیگه. 

همین که همش باید باهات حرف بزنم .

به نظرت به جور وابستگی نیست؟

میگم : متاسفانه کمپ ترک اعتیاد سراغ ندارم ؛

میتونی از همین الان بگی :

من فلانی هستم یک مسافر .

هیچوقت برای شروع دیر نیست : )

میگه : دارم جدی میگم.

میگم : منم جدی گفتم .

میگه : آخه باهات حرف نزنم یه جوریه.

انگار نگرانتم …

میگم : شما نگران خودت باش : )

حرف تو حرف میاد…

بعد شروع میکنه در مورد موضوعی که میخواسته بگه ، حرف میزنه.

منم یه چیزایی میگم 

اما …

حرفش در مورد وابستگی ذهنمو درگیر میکنه.

 

پ ن : اینکه برای حرف زدن مَحرم کسی بشیم شاید خوب باشه

 ولی تبعاتی هم داره که کمترینش شاید همین وابستگی باشه …

و بیشترینش اینه که در برابر تبعاتی که حرفمون در زندگی  دیگران داره ، 

باید پاسخگو باشیم. - منظورم اون ور آبه -

 

 

 

مهر بانو