دیشب با اقوام سببی ، باغ بالا قرار داشتیم.
ینی قرار بود هرکس شام خودش رو بیاره
و مثل شبای جنگ کنار هم باشیم.
صبحش بچه ها رفته بودن خونه مامانی اینا.
عصر ر.م زنگ زد که میخوان برا حسینیه کربلا ،
روبالشتی بدوزن ؛ اونم رفته پارچه بخره.
مرتب عکس میفرستاد و سایز میپرسید و …
با س.ک و خ.م صحبت کردم ؛
قرار شد خودمون رایگان برای کربلا روبالشتی ها رو بدوزیم.
بعد از کار ، با ر.م کنار مترو قرار گذاشتم تا
سوارش کنم و بریم باغ.
گفت ما باید برای خانواده خودمون ،
ساندویچ بخریم ببریم.
تصورم این بود با یه کیسه پلاستیکی بزرگ ،
از در مترو بیاد بیرون ولی یهو دیدم
یه طاقه بزرگ پارچه روی شونه شه.
طاقه رو گذاشت تو صندوق ماشین.
گفت ۱۳ متر هم پارچه ش بیشتر از نیازمونه.
گفتم ایشالا برسیم اونم میدوزیم.
بعد رفتیم کنار باغ پایین ساندویچ خریدیم و
به جمع بستگان در باغ بالا پیوستیم.
ما و مامانی اینا و ف.م و د.م ،
خانواده خ.س و دختراش و
آقای د. و پسر و دخترش بودند.
خانواده خ.ن به خاطر شکستگی پای الف.ب کلا نیومده بودند.
طبق معمول همیشه که بحثاشون سیاسیه ،
در مورد جنگ و همین مباحث حرف میزدند.
گل پسر حوصله ش سر رفته بود و دوست نداشت.
یه کم رفتند با ف.م قدم زدند و اومدند.
بچه ها هم توپ بردند و بازی کردند .
بعد از شام م.ک و همسرش که کنار ما بودند
با گل پسر در مورد فیلم و سریالایی که دیده بودند
حرف زدند.
چند تا سریال معرفی کردند.
بعد با من و ر.م در مورد کربلا حرف زدند.
گفتند تازه -اردیبهشت - کربلا بودیم ؛
گفتم اردیبهشت که تازه نیست : )
همسرش خندید و گفت برا ما تازه حساب میشه.
بعد یه عالمه تعریف کردند.
خیلی حس خوبی بهش پیدا کردم.
تو راه برگشت به ر.م گفتم :
خیلی مهمه یکی به چیزهایی که همسر م.ک گفت ،
توجه داشته باشه.
گفتم این حرفا به درد میخوره ؛
چیه هی میشینید بحث سیاسی می کنید …
پ ن : هرچی صبح فکر کردم اون سریال که دو فصل داره چی بود که
همسر م.ک معرفی کرد ، یادم نیومد. به گل پسر اسمس زدم ازش پرسیدم ؛
گفت : severance و inception رو معرفی کرده بود.
ایشالا وقت کنم ببینم .
پ ن : ۱۳ همیشه برام یه عدد خاص بوده ؛
این دفعه تو متراژ پارچه .