مهربانو

طبقه بندی موضوعی

امروز ۲۸ آبان ه

همزمان با تولد حضرت زینب سلام الله علیها

تولد ۹ سالگی دخترمه

چون یکشنبه نمیشد جشن بگیریم ، جشن تولد و جشن عبادتش رو جمعه برگزار کردیم.

خدا رو شکر همه چی خوب بود و  به همه خوش گذشت.

 

پ ن : و آخر دعوئنا عن الحمد لله رب العلمین :)

مهر بانو

ان شا الله امروز بی حرف پیش، مامانجون برمیگرده خونه.

دکتر گفته ۲۰ اردیبهشت برای چکاپ باید مراجعه کنه.

خدا رو شکر بهتره و میتونه راه بره.

 

پ ن : به قسمت History مغزم رفتم و clear browsing data رو زدم ولی هنوزم این تاریخ ،

مناسبت خاصی رو بیادم میاره! 🫥

 

پ ن : امروز اینجا رو مرور میکردم :

http://gahh.blogfa.com/1390/04

 

پ ن : چقدر زود میگذره...

 

مهر بانو

امروز برای دستم وقت دکتر داشتم .

بابا صبح اومد از بیمارستان منو برد خونه مون.

بعد حدودای ۸ با ر. م رفتیم که بریم بیمارستان معیری تا دستمو نشون بدم.

بیمارستان خیلی شلوغ بود.

به ر.م گفتم : شما برو به کارت برس.

رفت سر کار.

تا حدود ۱۰ و نیم کارم طول کشید. 

دکتر فیزیوتراپی برام نوشت.

ان شا الله رفت برای خرداد. ش.ایموجی_مناسب

هنوز گاه گداری شونه و بازوم درد میگیره. مخصوصا وقتایی که کار زیاد انجام میدم.

تو راه برگشت به خونه دلم بستی دبل چاکلت میخواست.

رفتم سوپر ولی با دیدن ترامیسو نظرم عوض شد. 

یه ترامیسو ، یه دوغ آبعلی و یه چیپس ماست و ریحان خریدم و رفتم خونه.

ناهار چیپس و یه کم دوغ خوردم.

موبایلمو‌گذاشتم روی هواپیما و خوابیدم.

یه بار با اومدن گل پسر از خواب بیدار شدم ولی از جام بلند نشدم.

گل پسر که رفت دنبال گل دختر تا از مدرسه بیاردش پا شدم و نماز خوندم.

بچه ها اومدند و یه کم با گل دختر سرود روز معلم رو تمرین کردم.

 

...

 

عصر موبم رو از حالت هواپیما درآوردم و فهمیدم مامانجون امشب هم بیمارستانه.

هموگلوبین خونش کم شده بوده و دو واحد خون بهش زدند.

غروب اومدم بیمارستان و شیفتمو از داداش تحویل گرفتم.

مامانجون دیگه کلافه ست.

دوست داره بره خونه.

 

...

 

فرشته (هم اتاقی مامانجون ) هم همه ش میگفت بریم خونه دیگه.

حوصله ش سر رفته. انگار یه هفته ای هست که بیمارستانه.

بهش گوشیمو دادم که کندی کراش بازی کنه ولی انگار حوصله شو نداشت.

میخواستم براش بستنی بخرم ولی

 پرستار گفت بخاطر جراحت روده ش نمی تونه چیزی بخوره.

هر وقت ناله میکنه مادرش میگه:

خدا رو شکر کن زنده ای و نفس میکشی.

 

...

 

حوصله اینستاگرام و پینترست رو ندارم.

صفحه کاری هم فعلا مسکوته.

شونه م درد میکنه.

امشب پیش مامان جون هستم و صبح برمیگردم خونه.

 

...

 

پ ن : نگا به گزارش نویسی این روزام نکنیدا از بیکاری تو بیمارستانه🙄

پ ن : میخواستم در مورد سفر شمال بنویسم

 ولی انگار موقعیتش نبوده و نشد که بشه😏

 

مهر بانو

امروز تخت هم اتاقی مامان جون رو بردند به اتاق دیگه ای تا بتونه از پنجره بیرون رو ببینه و روحیه ش عوض بشه.

به جاش دختری حدود ۱۳ سال رو آوردند که داخل بینی ش لوله بود و ما اول فکر کردیم بینی ش رو عمل کرده ؛

پرده بین دو مریض کشیده شده بود و من صداش رو میشنیدم :

دلمو چرا بریدند آخه؟ این چه مسخره بازیه ؟

وای خدا ... اصلا خدا کیه ؟

...

پدرش اومد.

باز هم صداشون رو میشنیدم :

برام ویفر بخر. خریدی؟

صداش مامانجون رو بیدار کرد و به من گفت پرده رو بزن‌ کنار تا روی ماه  این دختر گل رو ببینم.

پرده رو کنار کشیدم.

پدرش کنارش روی صندلی همراه نشسته بود.

سلام و احوالپرسی کردیم.

گفتم : 

بلا دور باشه چی شده؟

پدرش سرشو تکون داد و گفت :

چی بگم ؟ چجوری بگم ؟ 

دختر من بیماری cp دارد

میدونید cp چیه؟

گفتم : نه.

گفت : فلج مغزی ؛ یک عالمه کاغذ و سنجاق قفلی  و تسبیح خورده ! روده هاش مسدود شده بوده و هرچی میخوره رو هم بالا می آورده.

مامان جون ازش پرسید : کلاس چندمی عزیزم ؟

پدرش جواب داد : کلاس دومه . مدرسه استثنائی درس میخونه.

یه برادر هم تو خونه داره.

برای تلطیف کردن فضا گفتم : حتما دل داداشش خیلی براش تنگ شده.

پدرش گفت  : ناگفته نمونه اون پسرم هم اوتیسم داره. اینا دوقلو هستند.

یه دختر بزرگ دارم که سالمه.

گفتم : با همسرتون فامیل بودین ؟ 

گفت : نه. ما از ورامین اومدیم. اون اوایل خیلی سونو گرافی و اینا رو جدی نگرفتیم. بعدها هم به علائمی که بچه نشون میدان توجهی نکردیم.

براش آرزوی بهبودی سریع و کامل کردم.

بهش گفتم : هرکسی یه جور امتحان میشه ؛ خدا بهتون سلامتی بده و سایه تون بالای سر بچه تون باشه.

و خدا رو هزاران بار در دلم شکر کردم که بچه هام سالم هستند.

پ ن : خدای مهربانم لطفا من رو بخاطر نادانی هام از طریق بچه هام آزمایش نکن.

پ ن : و هزاران بار خدا رو شکر بخاطر همه نعمت هایی که پیش چشممون هستند و ما از دیدنشون غافلیم.

 

 

مهر بانو

پرده اول :

مامان جون خوابیده

صدای خر و پفش بلنده

امروز روز سختی داشته

من نبودم

اردیبهشتی دوست داشتنی پیشش مونده بود 

رفتم خونه چند ساعت بخوابم و البته یه سر و سامونی به خودم و خونه بدم

 

پرده دوم:

پایین ، توی راهرو ، منتظر موندم تا همراه بیاد پایین و من برم 

دیدی یه وقتایی نمیخوای چیزی بگی ولی دلت پره و اگه نگی بوووم میترکی؟

امشب از اون شبا بود

دارم دست و پای الکی میزنم شاید

ولی تحملش سخته

 

پرده سوم :

رفتم وبلاگهامو مرور کردم

کلی خاطره

کلی حرف

یه سری نوشته ها هم اصلا یادم نبود

 

پرده چهارم :

تسبیح توی دستمه

همزمان تایپ میکنم

یاد علامت کوچکتر و بزرگ‌تر افتادم

فکر میکنم مث یه دو راهیه

باید! باید ! باید انتخاب کرد

راستش حال و حوصله ندارم

 

پرده پنجم : 

شب بخیر :) کتفم درد میکنه ؛(

 

 

 

 

 

 پ ن : یه وقتایی آدم مجبوره ... یه  وقتایی عاشق ؛

اگه بگم عاشقم دروغ گفتم اما در پاره ای موارد حتما مجبورم!

 

 

مهر بانو

ز.ط از جمعه در بیمارستان بستریه

دوشنبه عمل شد

خانواده ش از اون روز تقریبا خونه ما بودند

فعلا نمیتونه حرف بزنه

امروز آوردنش بخش

شب قبل از عمل بهم گفت :

"برام دعا کن آرامش داشته باشم"
دلداریش دادم و گفتم :

" خدا مهربونتر از همه به بنده هاشه؛ نگران نباش ؛

این مرحله رو هم ان شا الله به سلامتی رد می کنی و برات خاطره میشه."
با اینکه مرگ حقه ولی کسی که بیمار میشه یه نعمت بهش داده شده

نعمتی که اون رو متوجه این میکنه که قرار نیست همیشه بمونه .

ماها تا وقتی نعمتی رو‌ داریم یادمون میره 

همین که از دست میدیمش افسوس میخوریم.

 

 پ ن : راستش من خیلی دنبال موندن نیستم و به نظرم دنیا اینقدرام قشنگ نیست ؛از آدما می ترسم؛

پ ن : دلم نمیخواد با مریضی از دنیا برم.

 

 

 

مهر بانو

هفته پیش رو مرور میکنم

این ساعتا اصن فکرشم نمی کردم قراره دو ساعت دیگه یه بلای بزرگ از سرم رد بشه

با خودم فکر میکردم گل دختر رو میذارم مدرسه و میام سفارش آخرم رو تموم میکنم

یه بی احتیاطی

یه عجله 

باعث شد درد شدیدی رو تجربه کنم و ۶ ماه نتونم از دست راستم درست استفاده کنم.

خسته م ؛

از اینکه دستم به گردنم وصله حس ناخوشایندی دارم

به خ. م فکر میکنم که تازه پسرشو از دست داده

و به پسرش که الان چه حالی داره ینی؟

.

.

.

فردا جلسه مشاوره خصوصی مدرسه گل پسره

این هفته جشن کلاس فوق برنامه گل دختره

فعلا نمیتونم رانندگی کنم  و اینم ناراحت کننده ست

.

.

.

خدا رو شکر میکنم که اتفاق بدتری نیفتاد.

 

پ ن : تجربه م در برخورد با اورژانس بهم میگه اونا فقط راننده هستند و هیچ تخصص پزشکی ندارند.

پ ن : این نیز بگذرد...

 

 

مهر بانو

تهِ ته ِ باورت چیه؟

به چی حاضری قسم بخوری که پاش بمونی؟

به نظرم <<اعتماد>> مهمترین نقطه برای شروع ‌و ادامه راهه ؛

یه پل

که اگه خراب نشه ما رو به راه های خاصی هدایت میکنه

حتی اگه اعتماد نداشته باشی هوا تمیزه ، نفست رو تو سینه ت حبس میکنی.

 

پ ن : یه کم فکر کن ...

 

 

 

مهر بانو

هرکاری کردم خوابم نبرد

دلم آشوب بود

کندی کراش بازی کردم

فیلم دیدم

سوره خوندم

آروم‌ نشدم ...

ر.م رفته بود پیش پدرش که تنهاست

بهش پیام دادم دل آشوبم فردا صدقه بده

پیام داد بابا فشارش ۱۹ رو ۱۲ ست و نخوابیده

برای بار دوم پروپرانول خوردم 

صدای قلبم که تو قفسه سینه م میکوبید حالمو بدتر میکرد

هنوز خوابم نمیاد

اما دل آشوبم بهتر شده

.

.

.

پ ن : هم دلم و هم نگاهم را دخیل بستم ؛

یکی را به ضریحت و دیگری را به پرچمت ...

پ ن : انگار فضای قلبم پر از سنگینی شده ...

 

 

مهر بانو

سرده

هوای درونم

من اعتماد میکنم

به‌ پناهگاه بزرگی که بزرگ‌تر از اون نمیشناسم

این آخرین امیده!

.

.

.

پ ن : یه روز خوب میاد که ما ...

 

مهر بانو