امروز سردم بود تو مزون
کنار بخاری وایسادم و یاد این بیت افتادم و خوندم :
من سردم است چاره فقط دست های توست
گولم نزن که شال به دردم نمی خورد
پ ن :
گل پسر که می خواست بره
بهش گفتم با خودت شال ببر ؛
هوا سرده سرمانخوری
امروز سردم بود تو مزون
کنار بخاری وایسادم و یاد این بیت افتادم و خوندم :
من سردم است چاره فقط دست های توست
گولم نزن که شال به دردم نمی خورد
پ ن :
گل پسر که می خواست بره
بهش گفتم با خودت شال ببر ؛
هوا سرده سرمانخوری
د.م داره در مورد خودش و خواهر و برادرش تعریف میکنه :
من حافظه م از اونا قوی تره؛
اون باهوش تره ؛
اون یکی پشتکارش بیشتره ...
من داشتم برای شام ، توی دیس برنج می کشیدم .
گفتم :
ما - من و پ.ا- هم از بقیه خوشگل تریم.
یهو همه زدن زیر خنده : )
پ ن :
هی میگم پیش من آهنگ پلی نکنید
دو روزه آهنگی که خ.الف گذاشته بود رفته رو مخم :
تو میتونی دلمو شاد کنی ...
حینَ کانَت الأَیّام تُهَدِّمُنی
کانَت أُمّی عَلی مُصَلاهَا تَبنینی
آنگاه که روزگار ویرانم می کرد
مادرم بر جانمازش مرا می ساخت
پ ن : میلاد ارزنده ترین گوهر خلقت مبارک🌸
نجف که بودیم ،
خ.م لینک ثبت نام اعتکاف حرم امام رضا رو برام فرستاده بود.
کلی خوشحال و امیدوار شدم که ایشالا امسال روزی م بشه.
تا وقت داشت ثبت نام کردم.
جمعه اسمس ش اومد که اسمم توی قرعه کشی در نیومده.
شنبه که سر کار بودم
خ.م پرسید اعتکاف چی شد؟
گفتم نشد دیگه ...
گفت حالا یه جای دیگه ؛
گفتم دوست ندارم برم تو مسجدای بیخودی.
گفت مسجد بیخودی؟ مسجد بیخودی دیگه نداریم.
گفتم منظورم اینه برم یه جایی که برنامه درست و درمون داشته باشن و
وقتم تلف نشه.
م.جون خندید و گفت : خانوم میم اعتکاف رفتنش هم باید برند باشه.
گفتم : نه ! خب من تا حالا اعتکاف نرفتم.
دوست دارم یه جای خوب باشه.
پ ن :
واقعا برام مهم نیست یه جای دهن پر کن باشه
من بیشتر دوست داشتم یه تیر و دو نشون بشه
هم برم زیارت هم اعتکاف.
پ ن :
چند روزه دارم به حرف م. جون فکر می کنم
شاید دلیلش قرار گرفتن در معرض انتخاب های روزهای اخیر ه.
دوست ندارم مث بقیه آدما باشم
نمی دونم شاید کمالگرام
ولی ترجیح می دم حتی در گمنامی با بقیه فرق داشته باشم.
به شدت از شهرت بیزارم ؛
اما از همرنگ جماعت شدن فراری ام.
دوست دارم منحصر به فرد باشم.
امسال به ضریح امام حسین و امیرالمومنین که نگاه می کردم
خیلی گریه کردم ؛ گفتم : همین؟
آخه یه لطفی یه نگاهی
من نمی خوام زندگی م انقد بی ارزش باشه
نمی خوام مث خیلیا فقط چند صباحی زندگی کنم و برم
میخوام رشد کنم؛ اثرگذار باشم
منظورم این نیست بقیه این اثر رو بفهمند
اما نمی خوام معمولی باشم ...
- پی نوشت ش طولانی شد دی: -
وقتی تنهام قهوه ترک حال نمیده ؛
تا رسیدم خونه ،
موکاپات رو پر کردم و گذاشتم روی گاز.
اسپرسو رو خالی نمی تونم بخورم ؛
مزه خاک گلدون میده.
شیر رو گرم کردم و با اسپرسو قاطی کردم.
پلاس خرما که همراهش خوبه.
داشتم وبینار منحنی رو میدیدم که ر.م اومد خونه.
همچنان که صدای آقای دال پخش می شد ،
رفتم نارنگی ، پرتقال و انار پوست کندم و
توی بشقاب چیدم و روی میز گذاشتم.
همینطور شیر قهوه حاضر کردم و
به اتاق رفتم تا ر.م رو صدا کنم بیاد میوه بخوره.
روی تخت دراز کشیده بود.
گفتم : خوبی؟
لب ورچید و گفت نه.
موبایلشو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
کنارش نشستم
گفتم چی شده؟
گفت هیچی ؛ نمی دونم حوصله ندارم ...
- میخواست خودشو برام لوس کنه -
بعد ، از اتفاقای روز برام تعریف کرد
گفت یه دستگاه جدید خریدن ۲۵۰ م تومن
که همه جا رو تمیز میکنه و
...
گفتم بیا میوه - بخور -.
اومد توی هال
باز برام تعریف کرد
صدای وبینار همچنان پخش می شد.
پرسید دارم چی میگوشم
و براش توضیح دادم.
بعد از خوردن میوه و قهوه به اتاق برگشت.
شام ماکارونی داشتیم.
منم رفتم همچنان که به صدای وبینار گوش می کردم
برای خودم الگو کشیدم تا یه اثر جدید خلق کنم.
پ ن :
چرا مردها انقد لوس اند؟
: )
إلهی جودُکَ بَسَطَ أَمَلی ، و عَفوُکَ أفضَلُ مِن عَمَلی ...
خدایا، بخشندگیات دامنهٔ امیدم را گسترده است
و گذشت تو از عمل من برتر است...
پ ن : فرازی از مناجات شعبانیه
چند روز گل دختر آیلاند بود و به همین دلیل رفته بود خونه بابایی ؛
اون جا هم به کلاس و مدرسه ش می رسید و هم با دختر عموش بازی می کرد
و هم من کمی خاطرم آسوده بود که ساعتهای زیادی تنها نیست.
روز آخر که رفتم دنبالش
ر.م به موبم زنگ زد و گفت کجایی؟
گفتم اومدم خونه بابایی دنبال گل دختر.
گفت ح.خ اومده با اردیبهشتی دوست داشتنی دارن توی وانت
برای خیریه بار می زنند.
زنگ بزن ببین میان پیش ما؟
به اردیبهشتی دوست داشتنی زنگ زدم ؛
گفتم ح.خ پیشته؟
گفت آره ولی موبایلم به ایرپاد وصله نمیتونم بدم صحبت کنه.
به موبایل خود ح.خ زنگ زدم
به هرسه تا شماره ش
ولی یا خاموش بودن یا در دسترس نبود.
به ر.م زنگ زدم گفتم شرایط چجوریه.
گفت من خودم زنگ زدم ؛ قبول نکرده بیاد.
داشتیم حرف می زدیم که ح.خ بهم زنگ زد.
به ر.م گفتم قطع کن.
با ح.خ سلام و احوالپرسی کردم
و گفتم من منتظرم ؛ پیش ما تشریف بیارید.
اول گفت نه ؛ وسایل مردم تو ماشینه
ولی با اصرار من قبول کرد.
گفت ما باید زود بریم ؛
فقط یه گوجه و تخم مرغ بذار شام میاییم اون جا.
تدارک اضافی نبینی ها!
گفتم چشم بفرمایید.
در سریع ترین حالت ممکن گل دختر رو سوار کردم و رفتیم خونه.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که جوجه کباب درست کنم.
سینه مرغ رو از فریزر درآوردم و گذاشتم دیفراست بشه.
برنج شستم و کته گذاشتم.
میوه شستم.
و یه کم خونه رو سر و سامون دادم.
سینه مرغ رو خرد کردم
و با زعفرون فراوون و سس فرانسوی و نمک و پودر سیر مرینیت کردم.
و در تابه با حرارت زیاد سرخ کردم که خشک نشه.
گوجه فرنگی رو هم حلقه حلقه و سرخ کردم.
ماست هم توی کاسه ریختم
و با نعناع و گل محمدی قیافه ش رو اوکی کردم.
وقتی اومدن شام حاضر بود.
ح.خ مثل همیشه کلی خوراکی برای گل دختر خریده بود.
برای ما هم حلوا ارده آورده بود.
اول با چای ومیوه پذیرایی کردم
یه کم نشستند؛
حرف زدند و روتین همیشگی این جور وقتا.
بعد سفره انداختم شام بخوریم.
ح.خ گفت :
مگه نگفتم تخم مرغ و گوجه؟
گفتم همونه.
اردیبهشتی دوست داشتنی گفت :
تخم مرغ بزرگ بشه میشه مرغ دیگه .
بعد از شام چای و خرمای حرم طفلان مسلم.
و خداحافظی کردند.
...
ر.م ازم تشکر و عذرخواهی کرد که یه دفعه مهمون اومده ؛
گفت ببخشید
و پرسید از قبل غذا داشتی؟
گفتم نه ؛ به نظرم سریع ترین غذایی که می شد درست کرد همین بود.
گفت آخه خیلی خوشمزه بود ؛ از قبل مزه دار نکرده بودی؟
گفتم نه. تا رسیدم دست به کار شدم.
حالا بی خیال نمی شد که : خسته شدی؟
گفتم نه.
گفت چجوری میتونی؟
از صبح که سر کار بودی ؛ بعد هم تند اومدی شام حاضر کردی
کارای خونه ، خیاطی ...
گفتم آدم باید کار کنه دیگه ... کار نکنم چه کار کنم؟
...
پ ن :
دارم تلاش می کنم ...
می دونم یه جاهایی سخت میشه
یه وقتایی کم میارم ولی باید ادامه بدم.
پ ن :
یه فوت کوزه گری برای خوشمزه شدن غذا هست
خواستید بگید بهتون بگم ؛
خیلی جوابه
حرفش هم برام عجیب بود ؛ هم ارزشمند.
گفت :
گفتم من خانوم میم رو پیدا نمی کنم ،
اون چرا دنبالم نمی گرده؟
پ ن :
برام عجیبه که چرا یه کسی مثل اون باید دنبالم بگرده
و برام ارزشمنده که انقدر تو خاطرش - خوب - بودم
که بعد اینهمه سال بخواد پیدام کنه.
پ ن :
یه سری حرفامونو برای مامانم تعریف کردم
یه سری کامل تر برای ر.م .
هنوز هیجان زده م ...
پیام داده بود ببینه قرارمون سر جاش هست یا نه؟
گفتم بله ان شا الله
برام آدرس فرستاد
گفت سختتون نیست؟
تعارف نکنید.
ساعت قرار رو فیکس کردم .
صبح یه جعبه شکلات خریدم و رفتم اون جا
همون شکلی بود
همون جوری و با همون لحن کلام ...
سلام علیک و احوالپرسی و چرا زحمت کشیدین و ...
گفتم دوست داشتم برای خودتون هدیه بخرم
ولی ساعت ملاقات برای خرید هدیه مناسب نبود
کلی تشکر کرد و گفت این حرفا چیه ؟ زحمت کشیدین ...
پرسید برای صبحانه چی سفارش بدم؟
گفتم من صبحانه نمی خورم
گفت نمیشه که من برای صبحانه دعوتتون کردم
گفتم من تعارف ندارم
شما برای خودتون سفارش بدید .
خیلی اصرار کرد
گفتم باور کنید من تعارفی نیستم
خلاصه اول چایی سفارش داد
بعد دوباره برای صبحانه اصرار کرد
گفتم برام قهوه ترک با شیر بیارن
برای خودش هم نیمرو آوردند.
از سال هایی که بر من گذشته بود پرسید
از بچه هام و همسرم
از سال هایی که بر خودش گذشته بود گفت
از خانواده ش
پدر و مادرش که هم محل ما بودند
ازدواج اولش
ازدواج دوم و فرزندش
گفتم یادتونه من پیش برادر همسرتون مباحث ستاره شناسی رو کار می کردم؟
یادش نبود ...
ولی گفت از آقای ح -برادر همسر اولش - هیچوقت رفتار غیرمحترمانه ای ندیده
و ازش به خوبی یاد کرد
گفت اون موقع خیلی نترس بودم که توی اون سن ازدواج کردم
...
پرسید حدودای سال ۸۰ بود باهم کار می کردیم؟
گفتم بعدش با الف.ط -همکلاسی و دوستم - یه بار اومدیم پیشتون
اون موقع کتاب در محضر لاهوتیان رو بهمون هدیه داده بود
از همکارهای قدیم تعریف کرد
از فعالیتهای اخیرمون گفتیم
گفتم نمی تونم تو خونه آروم بگیرم
گفت دیگه انقدر میشناسمتون...
گفتم چندجا هست که هر وقت برم یادتون می کنم
یکیش مسلمیه شهر ری ه.
اون موقع ها ایشون من رو با مسلمیه آشنا کرده بود.
یه جای دیگه صحن پایین پای امام رضا ست
که آقای مجتهدی اونجا مدفونه.
خیلی تشکر کرد و گفت :
درود باد به رندی که چون پیاله گرفت
نخست یاد حریفان خسته جان افتاد
...
کلی در مورد هیئات باهم حرف زدیم
در مورد مراسم و مداحا و ...
گفت کاش همسرتون اومده بودند
گفتم همسرم امروز هم سر کار میره
قرار شد خودش با همسرم کانکت بشن و ...
عکس پدر مرحومش رو برام فرستاد
گفت چون از قدیمیای فاطمیون بودند حتما همسرتون میشناسن
...
حدود ۲ ساعت گفت و گو کردیم
و از گذشته و اتفاقات اخیر حرف زدیم
حالا جایگاهش خیلی نسبت به اون روزا فرق کرده
ولی همون آدم متواضع و مهربون و کاربلد گذشته بود.
گفتم باید بهتون بگم آقای دکتر؟
خندید و گفت نه بابا ؛
گاهی دوستان میخوان توی جمع سر به سرم بذارن میگن آقای دکتر.
گفتم خب دکترید دیگه ؛
تازه بعضیا تو خونه همدیگه رو دکتر صدا می کنند.
گفت ما اینجوری نیستیم.
کلی ازم تعریف کرد
گفت در مورد ملاقات امروزمون با دخترم صحبت کردم
و از شما براش گفتم.
گفت چقدر تو فیس بوک دنبالتون گشتم
گفتم پروفایل اونجا فعال نیست
ایمیلم غیرفعال شده نمی تونم برم توش.
گفتم یادم نیست چی شد که توی اینستاگرام پیداتون کردم.
ولی همیشه فکر می کردم مشغله کاری تون زیاده
و نباید مزاحم بشم.
گفت این چه حرفیه و ...
پ ن :
خدارو شکر ؛
با ر.م کلی در مورد امروز حرف زدم.
چقدر خوبه که بعضیا هنوز هستند و
چقدر خوب تر که بعضیا عوض نشدن .
پ ن :
س.م.ت یکی از اون آدماست که به یاد آوردنش
من رو یاد لحظه های خوب و تجربه های ارزشمندم میندازه.