مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۸۰ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

امروز آخرین روزی بود که تهران بودند

از قبل قرار گذاشته بودیم بریم حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام

صبح مامان زنگ زدند

رفتیم اونجا و‌دوتا ماشینی باهم حرکت‌ کردیم

اول رفتیم‌ حرم بی بی شهربانو علیها سلام

بعد‌رفتیم‌ حرم‌  ‌حضرت عبدالعظیم علیه السلام

نماز ظهر رو‌ اونجا‌ بودیم

ناهار هم طبق معمول خیرات مامانجونی بود

بعد‌ از هم جدا شدیم و مامان اینا  با بچه ها رفتن خونه

ما ‌با مهمونا رفتیم میدون امام ‌حسین که برای نوه شون شلوار ارتشی بخرن

و البته پیدا نکردیم چون بچگونه نداشتن

برگشتیم خونه مامان

چایی و میوه خوردیم و اومدیم‌ خونه

خیلی خسته بودم

خوابیدم

 

پ ن : خیلی کار دارم و خیلی فکر و ایده برای کار ...

پ ن : حس می‌کنم شدیدا به همکار نیاز دارم

 

 

مهر بانو

همه ی حرف های توی دلم 

فقط این ها که با تو گفتم نیست

 

#گاه چندین هزار جمله هنوز

همه ی حرف های آدم نیست ...

 

پ ن : دوباره برگشتم همونجا :)

 

 

مهر بانو

نمی‌دونم چرا هر وقت حالم خوب نیست بیشتر  یاد اینجا میافتم.

 

شاید دوست داشتم با کسی حرف بزنم....

 

 

پ ن :    دریغ و درد که تا این زمان ندانستم 

             که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

 

 

 

 

مهر بانو

یه پروژه کاری سخخخخت  گرفتم

یعنی خیلی زمان بره

از اینا که مثل تو کلاس هی ساعتو نگاه می‌کنی ببینی کی تموم میشه

یه وقتایی کم میارم انگار

سفارش دوخت

کارای خونه

کلاس آنلاین

...

 

پ ن : با خودم عهد کردم فقط مثبت اندیشانه بگم : صابراً مُحتسبا

پ ن : اینجام که نه خانی آمده و نه خانی رفته :)

 

 

 

 

 

 

 

مهر بانو

برای دختر م.ن و ز.ا لباس مشکی دوختم.

هنوز آستیناشو وصل نکردم.

فکرم خیلی مشغوله؛

از کارهام گرفته تا برنامه هام و فکرایی که دلم میخواد دست‌یافتنی بشن.

گل دختر دیشب تب داشت.

منم مرتب کابوس می‌دیدم و بیدار میشدم.

یعنی آخرش چی میشه؟ 

.

.

.

یه وقتایی کم میارم...

پ ن : اللهم سرحنی عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر برحمتک یا أرحم الراحمین

 

 

 

 

 

مهر بانو

چقدر امروز خسته کننده بود

مثل عصر جمعه ها ...

دلم یه چیز برگر میخواد 🙄

 

پ ن : وقتی مجبورم صبر کنم فردا فروشگاه‌ها باز بشه تا ملزومات کارم رو تهیه کنم.

مهر بانو

پریشب در شرایطی که روی تخت دراز کشیده بودم و

به سایه های خط دار روی دیوار نگاه میکردم

یه شعر به ذهنم خطور کرد

حدودای ۲ نیمه شب بود

موبایلمو آوردم و نورشو کم کردم و هرچی به ذهنم میومد تایپ میکردم

اسمشو گذاشتم تابوت

شاید به زودی مجموعه شعرمو منتشر کنم

شما چه خبر؟

 

 

 

مهر بانو

امروز صبح بعد از نماز با م قرار داشتم بیاد دنبالم بریم درکه

هوا عالی بود

تا جوزک رفتیم بالا

بعد گفت برای امروز بسته چون تو - ینی من - باید وقت داشته باشی کارای خونتون رو هم انجام بدی

تو راه برگشت ک. خ رو دیدیم.

رو صورتش اسکارف کوهنوردی بود برای همین اول نشناختم

بعد سلام و احوالپرسی کردیم

تا پلنگ چال رفته بود و برگشته بود

موقع برگشت نزدیک ماشین م که شدیم کنار زانوی راستم درد گرفته بود

گفتم : طاقت بیار رفیق...

گفت چی شده؟

گفتم اینطوری شده.

خندید و گفت رسیدیم رفیق

بعد نزدیک خونه شدیم رفتم پارچه برای سفارش مشتری گرفتم

تو این فاصله نون خریده بود

هم برای ما هم برای خونه خودشون

دلم گل نرگس میخواست

به یه گل فروشی سر زدیم نداشت

بعدش بنزینش داشت تموم میشد رفتیم بنزین زد

منو رسوند و خداحافظی کردیم

 

پ ن : حس نوشتن جزئیات رو نداشتم وگرنه کلی میشد تعریف کرد

 

 

مهر بانو

آن شرلی : غم و اندوه سردرگمی میاره.

عمه خانوم :  غم بهاییه که برای عشق ورزیدن باید بپردازیم.

دپ ن :  دیالوگ سریال آن شرلی / شبکه تماشا

 

 

مهر بانو

باورتون میشه  اینجا دو صفحه نوشتم 

و همین که اومدم توی پ ن  از یه عشق پشت پرده ، پرده برداری کنم همش پرید ؟

شاید بعدا وقت گذاشتم و دوباره نوشتمش.

 

پ ن : این روزا خیلی عجیب شده

مثل سریالی که دارم توی فیلیمو میبینم

strangers things

 

 

مهر بانو