امروز از طرف مزون توی خونه مامان س.ک جلسه روضه برگزار شد.
من و گل دختر هم مثل بقیه همکارا دعوت بودیم.
قرار بود گل دختر بعد از کلاس زبانش بره خونه بابایی اما
بهش گفتم بعد از روضه میبرم می رسونمت اونجا ؛ قبول کرد.
ظهر که بردمش کلاس رفتم از گل فروشی یه گلدون خریدم ؛
تا اولین بار که میرم خونه مامان س.ک دست خالی نباشم.
برگشتم خونه نماز خوندم و لباسهامو حاضر کردم و رفتم دنبال گل دختر.
دوباره باهم اومدیم خونه ؛
نماز خوند و وسایلشو برداشت و رفتیم روضه.
وسطای همت بودیم که خ.م زنگ زد ببینه کجاییم ؛
گفتم شما با بچه های مزون برید داخل ما یه کم دیرتر میرسیم.
وقتی رسیدیم خ.م اشاره کرد روی صندلی کنارش بشینم
ولی تا من برسم یه خانمی اونجا نشست.
منم از خدا خواسته رفتم کنار پنکه رو زمین نشستم.
مرتب خ.م اصرار می کرد به جاش بشینم
ولی واقعا من توی این جلسه ها روی زمین راحت ترم.
انگار رو صندلی گریه م نمی گیره :)
نورا دختر ز.ش اومد و گل دختر رو برد پیش بچه ها.
برنامه جلسه با حدیث کسا شروع شد ؛
بعد یه خانمی سخنرانی کرد _البته بیشتر گفت و گو کرد_
بعد هم زیارت عاشورا و مداحی.
این وسطا هم چایی و شیرینی و
لیوان های میوه که توش تکه های خربزه و هندوانه ریز شده بود
که توی این گرما واقعا چسبید.
آخرش هم از بر و بچ مزون خداحافظی کردیم و گل دختر رو بردم رسوندم .
مامانی شربت نذری عاشورا که هرسال درست میکنه رو برامون گذاشته بود و
داخل بطری داد تا ببرم خونه.
وسط راه ر.م زنگ زد برم دم مترو دنبالش تا
بره خونه داداش م.الف سیستمشون رو برا هیات شب اوکی کنه.
دم در توی ماشین نشسته بودم و دولینگو کار می کردم که
ر.م با داداش م.الف و یه پیش دستی زولِیبی* اومدن.
سلام تعارف کرد و گفت از ماشین پیاده نشید ...
نزدیک خونه که رسیدیم هیات نزدیک خونه داشتن دسته عزاداری راه مینداختن ؛
صدای طبل و سنج میومد .
ر.م گفت : چه خبره؟ آها هفت امامه ...
یهو یادم اومد و گفتم : عه ... باید میرفتیم حسینیه کربلاییها# !
ر.م گفت : آخ چرا نگفتی ؟
گفتم : یادم رفت ...
اتفاقا چند روز پیش داشتم برا خ. م تعریف می کردم که
هفتم امام حسین هیاتهای عرب مقیم ایران از همه شهرها میان حسینیه کربلاییها.
دیگه اومدیم خونه و همراه گل پسر شام نذری مزون را تناولیدیم.
و متوجه شدیم امشب هفتم امام نیست .
*بندریا _بندر عباس_ به زولبیا میگن زولِیبی.
#حسینیه کربلاییها چهارراه گلوبندک تهران
پ ن :ما بندری نیستیم ؛من ازشون آموخته م ؛ )
پ ن : نمی دونم من این روزا حس و حال نوشتن ندارم یا خیلی حرفم نمیاد...
پ ن : اینا رو هم نوشتم بمونه به یادگار از روز روضه مزون 😶