درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
پ ن : سعدی
شنبه طاقه پارچه رو بردم مزون
جلوی در نگه داشتم و طاقه رو گذاشتم تو پارکینگ
و بعد رفتم ماشین رو توی کوچه کناری پارک کردم.
وقتی اومدم ز.ش طاقه رو داخل مزون برده بود.
قرار بود تا چهارشنبه
۱۵۰ تا روبالشتی برای حسینیه کربلا بدوزیم.
شنبه ر.م گفت احتمالا ماشینی که میخواد وسایل رو ببره
سه شنبه میاد.
س.ک همه رو به خط کرد ؛
از کارای اصلی کم کرد و واقعا همه از جون و دل مایه گذاشتن.
شنبه خ.م ۱۰۰ تای اصلی رو برش زد و
تقریبا ۲۵ تا دوخته شد.
شب ر.م گفت احتمالا ماشین زودتر بره.
گفتم : گفته بودی ۴ شنبه !
حالا ما هرچی بتونیم حاضر می کنیم.
صبح یکشنبه که رفتم سر کار
قبل از اومدن بچه ها خودم مشغول دوخت شدم.
س.ک که اومد گفتم ماجرا چیه.
اونم گفت : من قول دادم ان شا الله همه شو تحویل میدیم.
به خ.م گفت برش بزنه و
من و خ.ط و خ.م و در نهایت خود خ.م مشغول شدیم.
حتی به ه.م زنگ زد تا با اینکه روز کاری ش نبود برای کمک بیاد.
حدود ساعت ۵ و نیم کار تموم شد.
یه تجربه لذت بخش برای همه مون بود.
ر.م خیلی خوشحال شد که به موقع تمومش کردیم.
گفت از همه تشکر کن.
گفتم میذارم رو اسپیکر خودت بگو .
بعدش اسمس زد که سوغاتی - مثل دفعه قبل - براشون چایی بیاریم.
منم گفتم :
اردیبهشتی دوست داشتنی برای تولدم دینار بهم داده ؛
نیت کردم برا همه شون دُرّ نجف بخرم.
ر.م گفت : من خودم پولشو میدم.
خ.م همه رو بسته بندی کرد
و با کمک هم بسته ها رو آوردیم گذاشتیم تو ماشین.
به طرف مزون برگشتم تا از خ.م که زحمت برش ها رو کشیده بود تشکر کنم
گفت : چرا دارید بر می گردید؟
گفتم : اومدم تشکر کنم.
گفت : خانوم ما برای شما کاری نکردیم.
گفتم :
ان شا الله همون آقایی که برای زائراش روبالشتی دوختید حاجتتون رو بده.
اومدم خونه.
خواستم برم توی خونه یهو دیدم یه آقایی گفت :
خانوم چرا جا پارک منو گرفتی؟
یه لحظه هنگ کردم.
دیدم م. ک ست.
اومده بارها رو ببره.
وسایل رو از تو ماشین ما گذاشت تو ماشین خودش تا راهی بشن.
پ ن :
إلهی کَیفَ آیَسُ مِن حُسنِ نَظَرِکَ لی بَعدَ مَماتی ،
وأنتَ لَم تُوَلِّنی إلَا الجَمیلَ فی حَیاتی ؟ ! / مناجات شعبانیه
خداى من! چگونه از نگاه نیکوى تو پس از مرگم ناامید شوم ،
حال آن که در زندگى ام ، جز نیکى به من نکردى ؟
پ ن :
سخن درست بگویم ؛ نمی توانم دید
که می خورند حریفان ومن نظاره کنم
فکر نمی کردم ممکنه حتی
نوشته های معمولی من باعث سوء تفاهم بشه.
به همین جهت این پست اصلاح شد.
پ ن : یه حسایی ایموجی نداره.
سر کار پادکست گوش می دادیم .
یه چیزی که توش مهم بود این بود :
پیامبر صلی الله علیه و آله:
مَنِ انْقَطَعَ رَجاؤُهُ مِمّا فاتَ اسْتَراحَ بَدَنُهُ
هر کس که از آنچه از دستش رفته دل بکَنَد، جسمش آسوده مى گردد.*
ینی یه چیزی که تموم شد ، بی خیالش شو
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
ینی از گذشته ای که فایده ای برات نداره فاصله بگیر ...
پ ن :
*أمالى طوسى، ص 225، ح 393.
پ ن :
همین دیگه ...
دیشب با اقوام سببی ، باغ بالا قرار داشتیم.
ینی قرار بود هرکس شام خودش رو بیاره
و مثل شبای جنگ کنار هم باشیم.
صبحش بچه ها رفته بودن خونه مامانی اینا.
عصر ر.م زنگ زد که میخوان برا حسینیه کربلا ،
روبالشتی بدوزن ؛ اونم رفته پارچه بخره.
مرتب عکس میفرستاد و سایز میپرسید و …
با س.ک و خ.م صحبت کردم ؛
قرار شد خودمون رایگان برای کربلا روبالشتی ها رو بدوزیم.
بعد از کار ، با ر.م کنار مترو قرار گذاشتم تا
سوارش کنم و بریم باغ.
گفت ما باید برای خانواده خودمون ،
ساندویچ بخریم ببریم.
تصورم این بود با یه کیسه پلاستیکی بزرگ ،
از در مترو بیاد بیرون ولی یهو دیدم
یه طاقه بزرگ پارچه روی شونه شه.
طاقه رو گذاشت تو صندوق ماشین.
گفت ۱۳ متر هم پارچه ش بیشتر از نیازمونه.
گفتم ایشالا برسیم اونم میدوزیم.
بعد رفتیم کنار باغ پایین ساندویچ خریدیم و
به جمع بستگان در باغ بالا پیوستیم.
ما و مامانی اینا و ف.م و د.م ،
خانواده خ.س و دختراش و
آقای د. و پسر و دخترش بودند.
خانواده خ.ن به خاطر شکستگی پای الف.ب کلا نیومده بودند.
طبق معمول همیشه که بحثاشون سیاسیه ،
در مورد جنگ و همین مباحث حرف میزدند.
گل پسر حوصله ش سر رفته بود و دوست نداشت.
یه کم رفتند با ف.م قدم زدند و اومدند.
بچه ها هم توپ بردند و بازی کردند .
بعد از شام م.ک و همسرش که کنار ما بودند
با گل پسر در مورد فیلم و سریالایی که دیده بودند
حرف زدند.
چند تا سریال معرفی کردند.
بعد با من و ر.م در مورد کربلا حرف زدند.
گفتند تازه -اردیبهشت - کربلا بودیم ؛
گفتم اردیبهشت که تازه نیست : )
همسرش خندید و گفت برا ما تازه حساب میشه.
بعد یه عالمه تعریف کردند.
خیلی حس خوبی بهش پیدا کردم.
تو راه برگشت به ر.م گفتم :
خیلی مهمه یکی به چیزهایی که همسر م.ک گفت ،
توجه داشته باشه.
گفتم این حرفا به درد میخوره ؛
چیه هی میشینید بحث سیاسی می کنید …
پ ن : هرچی صبح فکر کردم اون سریال که دو فصل داره چی بود که
همسر م.ک معرفی کرد ، یادم نیومد. به گل پسر اسمس زدم ازش پرسیدم ؛
گفت : severance و inception رو معرفی کرده بود.
ایشالا وقت کنم ببینم .
پ ن : ۱۳ همیشه برام یه عدد خاص بوده ؛
این دفعه تو متراژ پارچه .
میگه : یه چیزی بگم؟
میگم : اگه بیشتر از یه دونه نمیشه .
میگه : ینی بیشتر بشه گوش نمیدی؟
میگم : جواب سوالتو می دونی .
میگه : آره میدونم که
اگه صبح تا شب حرف بزنم گوش میدی .
میگم : یه دونه تموم شدا : )
میگه : دارم فکر می کنم این خوبه یا بد؟
میگم : کدوم؟
میگه : همین دیگه.
همین که همش باید باهات حرف بزنم .
به نظرت به جور وابستگی نیست؟
میگم : متاسفانه کمپ ترک اعتیاد سراغ ندارم ؛
میتونی از همین الان بگی :
من فلانی هستم یک مسافر .
هیچوقت برای شروع دیر نیست : )
میگه : دارم جدی میگم.
میگم : منم جدی گفتم .
میگه : آخه باهات حرف نزنم یه جوریه.
انگار نگرانتم …
میگم : شما نگران خودت باش : )
…
حرف تو حرف میاد…
بعد شروع میکنه در مورد موضوعی که میخواسته بگه ، حرف میزنه.
منم یه چیزایی میگم
اما …
حرفش در مورد وابستگی ذهنمو درگیر میکنه.
پ ن : اینکه برای حرف زدن مَحرم کسی بشیم شاید خوب باشه
ولی تبعاتی هم داره که کمترینش شاید همین وابستگی باشه …
و بیشترینش اینه که در برابر تبعاتی که حرفمون در زندگی دیگران داره ،
باید پاسخگو باشیم. - منظورم اون ور آبه -
هفته گذشته ،
خ.الف گفته بود شیرینی اینکه پسرش برای آموزشی افتاده تهران ،
شنبه بهمون چلوکباب میده.
من گفتم : میشه شنبه نباشه ؟
گفت : چرا؟ شما نمیایین؟
گفتم : میام ؛ یه کاری دارم ...
...
امروز یه کارایی پیش اومد که اول پیام دادم نمیام سر کار
بعد وقتی رفتم سر کار خ.م گفت :
عه ... اومدین؟
گفتم چه اتفاقاتی افتاده ...
پرسید :
شما به خ.الف گفته بودین شنبه ناهار نده یا یکشنبه؟
گفتم : شنبه ؛
چون شنبه گل دختر رو قرار بود با خودم بیارم مزون
نمی خواستم در معذوریت قرار بگیره ...
خ .م خندید و به بقیه گفت :
دیدین گفتم ...!؟ حتی علتش رو هم درست حدس زدم .
پ ن : حس می کنم خ.م خیلی با روحیاتم آشنا شده .
چند وقته خیلی دارم به صداقت فکر می کنم
اگه حرفی میزنم ،
اکه دعایی می خونم ،
اگه کاری انجام میدم ...
فکر میکنم چقدرش راسته؟
وقتی جایی در مورد راستی و صداقت میخونم یا میشنوم ،
انگار توجهم جلب میشه ...
اینجا رو خیییلی دوست دارم :
إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا یُدْنِیهِ مِنْکَ شَوْقُهُ وَ لِسَانا یُرْفَعُ إِلَیْکَ صِدْقُهُ* ...
بارالها، مرا دلی ده که شوقش او را به تو نزدیک کند
و زبانی ده که راستگویی اش به سوی تو بالا بیاوردش ...
پ ن :
امیرالمومنین علی علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله سوال کرد
که چکار کنم که اهل نجات باشم، پیامبر فرمود: برای نجاتت دو کار باید انجام دهی:
«کُلْ حَلالاً وَ قُلْ صِدْقاً» حلال بخور و راست بگو./ بحارالانوار، ج ۳۵، ص ۳۸۳
پ ن :* فرازی از مناجات شعبانیه
بیشتر بین عاشقان علی
حرف سلمان و مالک است ؛ ولی
رقص خرما فروش بر سرِ دار
دل ِ ما را همیشه آب کند
پ ن :
رسول خدا صلّى اللّٰه علیه و آله فرمود :
هر که ما را دوست بدارد روز قیامت با ما است
و چنانچه شخصى سنگى را دوست بدارد،
خداوند او را با آن سنگ محشور خواهد کرد.
مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار، ج ۱، ص ۱۵۵
خ.الف داشت در مورد یهودی ها و ادیان مختلف حرف می زد؛
گفت چرا بعضی ها میگن باید همه یهودی ها رو کشت ؟
اونام انسانند ...
س.ک گفت :" دنیای صورتی که خیلی ها تصور می کنند وجود نداره
بالاخره آدم باید موضعش رو مشخص کنه "
گفتم :" منظور خ.الف اینه که همه آدما یه جور نیستند ؛
شاید بین اونا آدمای خوب هم باشن "
بعد س.ک شروع کرد به تعریف کردن که توی اداره همسرش
یه شافعی امام جماعت شده و نماز ظهر رو به امامت اون خوندند.
برای نماز عصرم یه شیعه امام جماعت شده.
م. جون پرسید :
اون وقت اون نماز قبوله؟
س.ک گفت : طبق فتوای فلانی_مرجع تقلیدشون _ درسته .
...
نمی دونم چرا حس کردم قلبم رو با خاکستر طوسی رنگی پوشوندند.
انگار حالم بد شد ...
اصلا دست خودم نیست ...
انگار بفهمم یکی محبت اولی و دومی رو داره یا
اصلا به قولی مُنّی ه و براش تفاوت نداره ،
یه مرز پر رنگی بین من و اون ایجاد میشه و
دیگه ارتباطم باهاش اون رابطه قبل نمیشه.
قلبا دیگه باهاش زاویه دار میشم
حتی اگه در ظاهر حرفی نزنم
تقیه با خودم که نمی تونم داشته باشم خب ...
پ ن : توی هیات یکی از شعرایی که همه باهم میخونند اینه :
گر بشکافند سراپای من جز تو نیابند در اعضای من
ولی من هیچوقت این شعر رو نمی خونم چون
سراپای من پر از آلودگی و گناهه و نمیتونم خطاب به امیرالمومنین اینو بگم
ولی میتونم بگم در تمام وجودم بگردید ذره ای محبت دشمنانتون نیست
میتونم بگم تمام وجودم از اونها بیزاره ...
پ ن :
انگار سنگین شدم ...
دلم گرفته و #باران ی