مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

بدون اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم

گوشی موبایلم کنار بالشتمه و با شارژر به پریز دیوار کناری وصل شده ؛

برش می دارم تا ببینم ساعت چنده :

۴:۴۵

با خودم میگم هنوز یه ربع مونده  تا ساعتش زنگ بزنه و سعی میکنم بخوابم .

ساعت ۵ آلارم گوشیم زنگ میزنه

می دونم که هنوز زوده بلند بشم ؛ بنابراین خاموشش میکنم.

۵ و ربع دوباره زنگ میزنه و دوباره می خاموشمش ؛

این دفعه ۵ و نیم 

صدای زنگ آلارم گوشی گل پسر از اون اتاق میاد

دیگه بخوام هم خوابم نمی بره

پا میشم و بچه ها رو هم برای نماز صدا می زنم

بعد کتری رو میذارم روی گاز  تا آب برای چایی جوش بیاد

در مخزن اتو رو باز میکنم 

پیپت رو میذارم داخل مخزن تا حجم آبش رو اندازه بزنه

تقریبا میشه گفت آب نداره

کتری برقی رو پر از آب میکنم تا برای اتو آماده بشه

جوش میاد 

با صدای قل قلش خاموشش میکنم 

قیف رو روی مخزن اتو میذارم و پرش میکنم

گل پسر میگه میشه اتو بزنم؟

میگم : صبر کن آماده بشه

وقتی چراغ بخار روشن میشه لباسهاشو اتو میکنه

بعدش من ژاکت نازک سورمه ای ، بلوز گیپور سفید ، روسری سورمه ای و شلوار لینن آبی م رو

اتو میکنم تا امروز بپوشم.

ر.م برای نماز بیدار میشه . 

می پرسم کدوم پیراهنت رو برات اتو کنم؟

به پیراهن دیپلمات روی میله رخت اشاره میکنه و میگه همین خوبه.

لباس فرم مدرسه گل دختر و پیراهن ر. م رو هم اتو میزنم.

 

گل پسر صبحانه می خوره

براش توی ظرف غذاش واویشکا و پلو می ریزم تا ناهار ببره.

توی یه ظرف کوچک براش خرما میذارم و داخل فلاسکش چای می ریزم تا با خودش ببره.

روزهای زوج تا ۷ شب مدرسه ست و اردو مطالعاتی دارن.

 

گل دختر رو بیدار میکنم تا صبحانه بخوریم و برسونمش مدرسه.

ر.م میاد رو‌ کاناپه میشینه.

میگه خوابم نبرده. براش روی میز صبحانه حاضر کردم.

میگم چایی داغه ؛ تازه خاموش کردم بریز بخور.

خداحافظی میکنیم تا بریم.

امروز کتونی آدیداس آبی م رو میپوشم

گل دختر میگه  مامان با لباست ست کردی!؟

میگم زود باش دیرت میشه

سوار ماشین میشیم . میرسونمش مدرسه

و زیر لب برای همه مون میخونم :

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

امروز نون کافی نداشتیم تا برای ناهارم لقمه درست کنم

رفتم سوپر نزدیک مدرسه ساندویچ آماده بخرم

کالباس داشت

فروشنده گفت تاریخش گذشته از اون مثلثی ها ببرید

گفتم ممنون از اونها نمیخوام

سوار ماشین شدم و توی راه کنار یه سوپر دیگه نگه داشتم

مینی ساندویچ کالباس داشت

خریدم و سوار ماشین شدم.

حدود ۸ و ۱۰ دقیقه رسیدم محل کارم.

دوتا کفش پشت در بود

کلید داشتم

رفتم داخل

ز.ش و س.ک‌ اونجا بودند. 

صدای سخنرانی از موبایل پخش میشد که داشت در مورد صله رحم و امام زمان صحبت میکرد.

اتوی اونجا رو هم مثل اتوی خودمون آب کردم و مشغول شدم.

چند دقیقه بعد خ. م و خ. ط اومدن.

مثل روزای قبل سوره واقعه گذاشتم تا ان شا الله روزمون پر برکت باشه.

بعد از مدتی م. جون میاد.

کارها طبق روال پیش میره تا اینکه ز.ش و س.ک میرن بازار برای خرید.

مثل روزایی که تنها هستیم سکوت حاکم میشه تا اینکه م. جون تصمیم میگیره پادکست بذاره.

میگم چرا کناب صوتی نمیذارید؟

کلی تو نت میگرده و آخر سر یه داستان میذاره

هنوز دو سه تا جمله نخونده که میگم : اسم داستانش چیه؟

میگه : رویای نیمه شب

میگم : من خوندمش قشنگه

میگه : رضایت خواننده هاش زیاد بود گذاشتم.

 

امروز تقریبا نصف داستان رو گوش دادیم.

فردا خدا بخواد برای دستم که داره اذیت میکنه میرم دکتر.

 

پ ن :دیپلمات اصطلاحی ست که به پارچه های راه راه گفته میشه . ش.اطلاعات عمومی مثلا

پ ن : داستان رویای نیمه شب حول عشق هاشم پسر سنی مذهب به ریحانه دختر شیعه ست که ماجراهایی رو در پی داره ؛ دوست داشتید بخونید یا بگوشید. انقد جذاب بود که من یه روزه کتابشو خوندم.

پ ن : امروز با این داستان یاد خواستگارهام مخصوصا م.ج  افتادم.چه روزایی رو گذروندیم... 

پ ن : اگه کتاب صوتی خوب میشناسید معرفی کنید سر کار بگوشیم. 

 

مهر بانو

امروز صبح ساعت ۴ بیدار شدم

برای بچه های خودم‌ ناهار و برای بچه های مزون کاکا درست کردم.

البته موقع در آوردن کاکا از فر پشت ساعدم چسبید به در فر و سوخت :(

تو مزون هم موقع چای ساعت یازده به جای چای ، براشون قهوه ترک درست کردم تا با کاکا بخوریم.

م‌ عکسش رو استوری کرده بود 

 

پ ن : Yo bebo una taza de café don azúcar  

پ ن : کاکا نوعی شیرینی شمالیه که با کدوی قل قل زن درست میشه😋

 

 

مهر بانو

بخش آسمان

اتاق ۲

.

.

.

صدای پرستارها از توی راهرو میاد.

نمیدونم چرا استرس گرفتم.

انگار توی وجودم خالی شده ؛

.

.

.

به صورت قشنگش که روی تخت خوابیده نگاه میکنم.

صدای باد شدن تشک تخت بغلی که داره ریز ریز جیر جیر میکنه 

با خر و پف اونایی که تو اتاق خوابن و صدای پرستارهای تو راهرو قاطی شده.

.

.

.

از صبح کلی کار کردم

ولی خوابم نمیاد

قلبم میزنه ، دستم میلرزه و اشک که منتظره یه اشاره ست تا بیاد بیرون.

.

.

.

 

پ ن : برای همه مریض ها دعا کنیم.

 

مهر بانو

پارسال این موقع دستم با یه باند به تنم فیکس شده بود تا تکون نخوره.

کی میدونه قراره چه اتفاقی بیفته؟

درد بدی رو تجربه کردم ؛

جوری که حدود ۳ ساعت پشت در افتاده بودم تا کسی بیاد و کمک برسونه.

تجربه سخت ترس همراه با درد!

 

پ ن : هنوزم یه وقتایی که خسته یا عصبی میشم کتفم درد دیگیره.

پ ن : اگه در جهت مخالف افتاده بودم احتمالا الان زنده نبودم.

پ ن : نمیدونم چی شد یاد اون روز‌ افتادم ...

 

مهر بانو

حدود یک هفته نبودیم

اولین بار بود که بعد از ازدواج بچه ها با خانواده ر.م هممون جمع شدیم.

خدارو شکر به همه خوش گذشت و تقریبا نظرات یک برایند مثبت داشت.

تو این مدت باغ گیاهشناسی و دریا و آبشار و جنگل رفتیم.

یه شب هم ویلای دایی پ.ا مهمون بودیم تا ترافیک سبک شه و بتونیم برگردیم.

 

دیروز آقای ح.پ تماس گرفت و گفت تخت رو تحویل میدن و ر.م مجبور شد تو بارون بره و کارهاش رو انجام بده.

سیلاب و یه نفر دیگه اومدن بارها رو آوردند بالا.

 

امسال توفیقمون برای رفتن هیات توی ماه مبارک کم بود. خیلی کم.

 

پ ن :امروز روز میلاد امام حسن مجتبی علیه السلامه.

پ ن : سیلاب اسم یه آدمه! واقعا پدر و مادرش چه فکری کردند این اسمو رو بچه شون گذاشتند :/

پ ن : توی ماه مبارک برای همدیگه دعا کنیم .

پ ن :به قول رونیا چه خبر مقلا؟

 

 

مهر بانو

گل دختر چند روزه که سرما خورده ؛

مدام سرفه میکنه.

دیشب توی رختخوابش خیلی سرفه کرد.

با هر سرفه ش قلبم از جا کنده میشد.

بلند شدم و صداش زدم.

بهش شربت دادم و بردم خوابوندمش.

صبح دوباره سرفه میکرد.

 

یاد شعری از کارو که همیشه مامان دوره مجردی میخوند اقتادم؛

مخصوصا دوره کرونا که سرفه زیاد شده بود مامان این شعررو زیاد میخوند :

سرفه ها خاموش ؛ میخواهم بخوابم ...

صبح توی نت سرچ کردم تا شعر کاملش بیاد

از اونجایی که علم پیشرفت کرده😅 شعر خوانی خود ِ کارو رو آورد که این شعر رو میخوند.

تا حالا فکر میکردم کارو خانمه.

نگو یه مرده که احتمالا ارمنی باشه و کارو اسم کوچیکشه.

 

پ ن : عجب روزی بود امروز...

پ ن : من موندم چرا باید امروز حرفای قدیمی ۱۸ تا بازدید بخوره بدون هیچ نظری؟

پ ن : یه وقتایی حسش نیست :/

 

 

 

 

 

مهر بانو

امروز ۲۸ آبان ه

همزمان با تولد حضرت زینب سلام الله علیها

تولد ۹ سالگی دخترمه

چون یکشنبه نمیشد جشن بگیریم ، جشن تولد و جشن عبادتش رو جمعه برگزار کردیم.

خدا رو شکر همه چی خوب بود و  به همه خوش گذشت.

 

پ ن : و آخر دعوئنا عن الحمد لله رب العلمین :)

مهر بانو

امروز تخت هم اتاقی مامان جون رو بردند به اتاق دیگه ای تا بتونه از پنجره بیرون رو ببینه و روحیه ش عوض بشه.

به جاش دختری حدود ۱۳ سال رو آوردند که داخل بینی ش لوله بود و ما اول فکر کردیم بینی ش رو عمل کرده ؛

پرده بین دو مریض کشیده شده بود و من صداش رو میشنیدم :

دلمو چرا بریدند آخه؟ این چه مسخره بازیه ؟

وای خدا ... اصلا خدا کیه ؟

...

پدرش اومد.

باز هم صداشون رو میشنیدم :

برام ویفر بخر. خریدی؟

صداش مامانجون رو بیدار کرد و به من گفت پرده رو بزن‌ کنار تا روی ماه  این دختر گل رو ببینم.

پرده رو کنار کشیدم.

پدرش کنارش روی صندلی همراه نشسته بود.

سلام و احوالپرسی کردیم.

گفتم : 

بلا دور باشه چی شده؟

پدرش سرشو تکون داد و گفت :

چی بگم ؟ چجوری بگم ؟ 

دختر من بیماری cp دارد

میدونید cp چیه؟

گفتم : نه.

گفت : فلج مغزی ؛ یک عالمه کاغذ و سنجاق قفلی  و تسبیح خورده ! روده هاش مسدود شده بوده و هرچی میخوره رو هم بالا می آورده.

مامان جون ازش پرسید : کلاس چندمی عزیزم ؟

پدرش جواب داد : کلاس دومه . مدرسه استثنائی درس میخونه.

یه برادر هم تو خونه داره.

برای تلطیف کردن فضا گفتم : حتما دل داداشش خیلی براش تنگ شده.

پدرش گفت  : ناگفته نمونه اون پسرم هم اوتیسم داره. اینا دوقلو هستند.

یه دختر بزرگ دارم که سالمه.

گفتم : با همسرتون فامیل بودین ؟ 

گفت : نه. ما از ورامین اومدیم. اون اوایل خیلی سونو گرافی و اینا رو جدی نگرفتیم. بعدها هم به علائمی که بچه نشون میدان توجهی نکردیم.

براش آرزوی بهبودی سریع و کامل کردم.

بهش گفتم : هرکسی یه جور امتحان میشه ؛ خدا بهتون سلامتی بده و سایه تون بالای سر بچه تون باشه.

و خدا رو هزاران بار در دلم شکر کردم که بچه هام سالم هستند.

پ ن : خدای مهربانم لطفا من رو بخاطر نادانی هام از طریق بچه هام آزمایش نکن.

پ ن : و هزاران بار خدا رو شکر بخاطر همه نعمت هایی که پیش چشممون هستند و ما از دیدنشون غافلیم.

 

 

مهر بانو

پرده اول :

مامان جون خوابیده

صدای خر و پفش بلنده

امروز روز سختی داشته

من نبودم

اردیبهشتی دوست داشتنی پیشش مونده بود 

رفتم خونه چند ساعت بخوابم و البته یه سر و سامونی به خودم و خونه بدم

 

پرده دوم:

پایین ، توی راهرو ، منتظر موندم تا همراه بیاد پایین و من برم 

دیدی یه وقتایی نمیخوای چیزی بگی ولی دلت پره و اگه نگی بوووم میترکی؟

امشب از اون شبا بود

دارم دست و پای الکی میزنم شاید

ولی تحملش سخته

 

پرده سوم :

رفتم وبلاگهامو مرور کردم

کلی خاطره

کلی حرف

یه سری نوشته ها هم اصلا یادم نبود

 

پرده چهارم :

تسبیح توی دستمه

همزمان تایپ میکنم

یاد علامت کوچکتر و بزرگ‌تر افتادم

فکر میکنم مث یه دو راهیه

باید! باید ! باید انتخاب کرد

راستش حال و حوصله ندارم

 

پرده پنجم : 

شب بخیر :) کتفم درد میکنه ؛(

 

 

 

 

 

 پ ن : یه وقتایی آدم مجبوره ... یه  وقتایی عاشق ؛

اگه بگم عاشقم دروغ گفتم اما در پاره ای موارد حتما مجبورم!

 

 

مهر بانو

امروز صبح بعد از نماز با م قرار داشتم بیاد دنبالم بریم درکه

هوا عالی بود

تا جوزک رفتیم بالا

بعد گفت برای امروز بسته چون تو - ینی من - باید وقت داشته باشی کارای خونتون رو هم انجام بدی

تو راه برگشت ک. خ رو دیدیم.

رو صورتش اسکارف کوهنوردی بود برای همین اول نشناختم

بعد سلام و احوالپرسی کردیم

تا پلنگ چال رفته بود و برگشته بود

موقع برگشت نزدیک ماشین م که شدیم کنار زانوی راستم درد گرفته بود

گفتم : طاقت بیار رفیق...

گفت چی شده؟

گفتم اینطوری شده.

خندید و گفت رسیدیم رفیق

بعد نزدیک خونه شدیم رفتم پارچه برای سفارش مشتری گرفتم

تو این فاصله نون خریده بود

هم برای ما هم برای خونه خودشون

دلم گل نرگس میخواست

به یه گل فروشی سر زدیم نداشت

بعدش بنزینش داشت تموم میشد رفتیم بنزین زد

منو رسوند و خداحافظی کردیم

 

پ ن : حس نوشتن جزئیات رو نداشتم وگرنه کلی میشد تعریف کرد

 

 

مهر بانو