دیروز وقتی با ر.م حرف زدم
گفت شب زودتر میام خونه که لباس و وسایل برای این ده شب ببرم.
گل دختر عصر کلاس داشت
بعد از اینکه رفتم دنبالش و باهم برگشتیم ، رفتم ماشین رو پارک کنم
گفت بابا زنگ زده و گفته امشب نمیام.
خودش حدودای یازده شب تماس گرفت
گفتم چرا نیومدی پس؟
گفت نتونستم جای خالی گل پسر رو تحمل کنم ...
فردا شب میام
امروز زیاد کار برش خورده نداشتیم
توی مزون هم عکاسی بود
یه قسمت رو مخصوص عکاسی درست کردن
چون همیشه خیلی هزینه لوکیشن می شد.
تقریبا نیم ساعت زودتر برگشتم
برای شام باقالی پلو با گوشت گذاشتم
گفتم ر.م میاد شام خوب بخوره
چون می دونم این شبا غذاهای حاضری میخورن
وقتی اومد توی ظرف غذای محل کارش برام آش آورده بود
گفتم خودت خوردی؟
گفت بله ؛ ظرفشو باید ببرم.
با اینکه فست بودم ولی از آش نمی توانم گذشت😋
پ ن : با گل پسر حرف زدم
فعلا در جوار م.م و خانواده ش داره کیف می کنه.
عکس کلوچه قندی رو دیدم
ماشا الله بزرگ شده 😍
یاد وقتی افتادم که دال. الف بهم خبر داد به دنیا اومده
چقدر برای بچه دار شدنشون ذوق داشت : )
نماز مغرب و عشا رو که خوندم ، سر سجاده خوابم برد
وقتی بیدار شدم ساعت ۳ شب بود
اصلا نفهمیدم خوابم برده ؛ شاید سردم شده بود که بیدار شدم
اومدم بلند شم پام خواب رفته بود
نمیتونستم پاشم
بالاخره بلند شدم رفتم تو رختخوابم خوابیدم
پ ن :
یه جا خوندم قدیما آدما می رفتن تا توی شبکه های اجتماعی
باهم ارتباط برقرار کنند و حرف بزنند
اما الان آدما حوصله حرف زدن ندارند ...
به نظرم درست میگفت ؛
انگار اینجا هم کسی حوصله نداره .
پ ن :
حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند ...
#قیصر_امین_پور
پ ن :
کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر
بهانه است ؟ چه بهتر! بهانه را بپذیر
#فاضل_نظری