مهربانو

طبقه بندی موضوعی

ابتسام - دوست لبنانی م - احوال پرسی کرده و در واتس اپ پیام داده :

منزل ما از مرز دور و امنه ؛

در شرایط جنگ ایران و اسرائیل

خودت ، همسرت و بچه هات بیایین اینجا در لبنان ؛

منزل ما بزرگه و درخدمتتون هستیم.

 

پ ن : فایل صوتی ش رو آپلود کردم گذاشتم ولی انگار پاک شده بود.

پ ن : آدم برای این همه مهربونی ذوق نکنه؟ 

اونوقت یکی از مثلا دوستای ا*ا*ی  ر.م بهش میگه :

جنگ زده های تهرانی اومدن شهر ما نون توی نونوایی گیر نمیاد 😐

ر.م هم بهش گفت : اونا همشهری خودتون بودن که اومده بودن تهران حالا برگشتن شهرشون.

ر.م میگه :

اگه دیدی یه طرف یه مار ه و یه طرف دیگه یه ا*ا*ی برو اونطرف که مار هست 🙃

پ ن : طبیعتا همه آدم ها در همه جا یه جور نیستن _همه جا خوب و بد داره _

 

مهر بانو

چند شبه هر شب ۱۰ به بعد میریم باغ اناری  ؛

هم اقوام سببی رو میبینیم و هم بچه ها با بزرگترا بازی می کنند. 

دیشب هرچی بچه ها گفتن مامان بیا استپ هوایی بازی کنیم قبول نکردم ؛ 

در رفتگی کتف دوسال پیشم رو بهونه کردم و گفتم ممکنه دوباره کتفم در بره ... 

از طرفی بد هم نشد چون عروس و داماد جدید هم بودن 

و عروس با کفش پاشنه بلند اومده بود و نمیشد بره بازی کنه. منم پیشش نشستم.

چند دقیقه بعد اومدن نشستن و مافیا بازی کردیم. 

من شهروند بودم ولی طبق بازیهای قبل میترسیدن مافیا باشم همون اول منو بیرون کردند.

نزدیک اذان صبح برگشتیم .

ر.م از عصر با م.م رفته بودن هیات

 و شب هم رفت صنف تا امروز اونجا رو برای محرم مشکی پوش کنند.

 ظهر زنگ زدم گفت با الف.خ توی معراج شهدا هستیم و مرتب دارن شهید میارن. 

گفتم بگو کمکی خواستن من بیام. گفت : نه … کار شما نیست .

گفتم چرا؟ توی شهیدا خانم نیست؟ اینجا رو هم مردونه کردین؟ 

...

یحتمل از فردا میریم مزون و کار شروع میشه.

 

مهر بانو

الحقُ سِلاحی و أُقاوِم

أنا فَوقَ جِراحی سَأُقاوِم

 

أنا لَن أَستَسلِمَ لَن أرضَی

وَ عَلَیکَ بِلادی لا أُساوِم

 

بیتی هُنا أَرضی هُنا

البحر السهل النهرُ لنا

 

و کَیفَ بِوَجهِ النّارِ أُساوِم

سَأُقاوِم

 

حق سلاح من است  و مقاومت می کنم

من با وجود تمام زخمهایم مقاومت خواهم کرد

 

من هرگز تسلیم و راضی نمی شوم

و در مورد تو وطنم سازش نمی کنم

 

خانه ام اینجاست ، سرزمینم اینجاست

دریا خشکی و رود مال من است

 

چگونه رو در روی آتش و جنگ سازش کنم؟

مقاومت خواهم کرد

 

پ ن : 

اجرای “الحق سلاحی” جولیا بطرس لبنانی

اگه دوست داشتید ببینید و بشنوید …

https://www.aparat.com/v/m6682kk

 

 

 

مهر بانو

 چهارشنبه ۲۸  خرداد ۴۰۴

یکی دو روز بود که ر.م اصرار داشت بریم شمال.

گفت اردیبهشتی دوست داشتنی یه چیزایی بهش گفته 

و بعد ازش خواسته ما رو ببره شمال.

گفتم من حس و حال شمال ندارم.

گفت مساله جدیه؛ خودت بهش زنگ بزن.بهش پیام دادم 

و بعد از حال و احوال گفتم چی به ر.م گفتی که هی میگه بریم شمال؟

چیزی نشده که …

گفت : تریپ مسافرت برین. قرار نیست همیشگی باشه که؛

چند روزه میرید و برمیگردید.

گفتم مسافرت دل خوش میخواد. الان همه جا یه جوره.

هیچکس حال و حوصله نداره .

گفت خب شمال دوست نداری برید یه شهر دیگه …

گفتم : ما خونه مون اینجاست ؛ زندگی مون اینجاست ؛ 

اگه خدا بخواد و وقت مردن مون باشه هم همینجا می میریم . 

بعدم گفتم : بمواظبت خودت باش😘💕

اونم متقابلا همینو گفت و تامام 

تا اینکه عصر م.الف اومده بود دم در تا با ر.م حرف بزنه. 

منم یه لیست اسمس زدم تا بره خرید کنه.

شب با خریدا اومدن.

جارو و تی بردن سر پشت بوم.اونجا رو تمیز کردن

و بعد ر.م اومد یه فرش برد بالا و همونجا موندگار شدن.

خودش به اردیبهشتی دوست داشتنی زنگ زد که اونم بیاد.

گل دختر چندتا پشتی برد بالا. 

منم هندوانه براشون قاچ کردم و برد بالا.

شام فست فود درست کردم -ممکنه دلتون بخواد نمیگم چی بود 😉 -     

بعد از  اومدن اردیبهشتی دوست داشتنی ،

شام رو بردم بالا و شام خوردیم.

شهر در سکوت فرو رفته بود …

کمی درباره وقایع اخیر حرف زدیم …

گل پسر مجبور شد چند بار برای چای ، میوه و

 در نهایت ماسالا  بیاد پایین و بره پشت بوم.

گفتم امشب یه عکس یادگاری داره ؛

چند وقت دیگه این عکس دیدن داره .

عکس گرفتیم ؛

بعد ر.م با مهمونا رفتن بنزین زدن ؛

خیلی زود اومد خونه. گفت پمپ بنزین خلوت بوده.

مهمونا رفته بودن …

اون شب اتفاق خاصی نیفتاد 

حتی از صدای ضدهوایی که هرشب چند بار میشنویم خبری نبود.

 

مهر بانو

دوباره گروه از "واتس آپ" به "بله" برگشت .

فعلا تعطیلیم تا خبر بدن ...

 

پ ن : بلاگفا در دسترس نمی باشد؛

لذا فعلا همینجا ادامه می دهیم 😒

 

 

مهر بانو

مامان وقت دکتر داشت.اردیبهشتی دوست داشتنی رفته بود کربلا.

قبلش از داداش جون پرسیده بودم میتونه مامان رو ببره دکتر یا نه...

گفت اگه کاری پیش نیاد ان شا الله. 

شب قبلش تمام ادارات و مدارس رو تعطیل کردند.

اسمس زدم و پرسیدم فردا تعطیلین؟ 

گفت آره  اگه برامون جلسه نذارن مامان رو میبرم.

صبح سرِ کار به همکارا سپردم یادم بندازن ظهر یه تلفن بزنم.

ساعت ۱۲ و نیم خ. م بهم یادآوری کرد.

اول به مامان زنگ زدم  گفتم یا خودم یا م برای بردنش به دکتر میاییم.

گفت : خیلی پام درد میکنه. هرچی مسکن می خورم فایده نداره.

نزدیکای ساعت یک به داداش جون زنگ زدم تا مطمئن بشم مامان رو میبره دکتر.

گفت : بله میرم باهاش.

براش آدرس و تلفن دال. الف رو فرستادم.

گفتم اگه لازمت شد به دکتر زنگ‌ بزن.

از یه طرف دوست داشتم خودم یه کاری برای مادرم انجام بدم ،

از طرف دیگه هم اینکه مرخصی نداشتم ،

و هم دلم نمی خواست دوباره با دال. الف مواجه بشم.

فکر میکنم بعد از اینهمه سال فکرم درگیر خاطرات گذشته نشه بهتره.

خدا رو‌ شکر داداش جون خودش مامان رو برد.

روز شلوغی رو سرِ کار داشتیم.

بازم خدا رو ‌شکر مدرسه ها تعطیل بودن و

رفت و آمد برگردوندن گل دختر از مدرسه رو هم نداشتم.

نزدیک ۱۰ ساعت سرِ کار بودم.

خ.م خودش ماشین آورده بود. خ.ط رو هم ز.ش برد برسونه ؛

بنابراین من تنها برگشتم.

رفتم بنزین زدم. بعدش رفتم نون لواش خریدم و اومدم خونه.

هیچ ایده ای برای شام نداشتم. اول فکر کردم سمبوسه درست کنم

ولی بعد به نظرم رسید مرغ بپزم و‌ با برگ کرفس تفت بدم

و بعد لایه لایه با پنیر پیتزا بین نون لواش توی قالب بذارم و بذارم توی فر.

همین کارم کردم. نتیجه مورد پسند همگان واقع شد.

یه چیزی تو مایه های لازانیا شد ولی به جای لازانیاش نون لواش بود.

اما مزه ش اوکی بود.

برای من مهم بود که خدا رو شکر همه خوششون اومد.

سالاد درست کردم و شام خوردیم. 

به مامان زنگ زدم بپرسم رفته دکتر یا نه ...

گفت رفتیم .

نظر دکتر رو گفت که گفته :

فعلا باید دارو استفاده کنه تا معلوم بشه براش مفیده یا نه

در غیر اینصورت باید مجددا عمل کنه ...

گفتم شما رو شناخته؟

گفت : آره بابا ...  م بهش زنگ زد .

کلی دال.الف احترام گذاشته و تحویل گرفته .

فقط یه چیز عجیب گفت مامانم !

گفت از احوال خانواده  دال.الف پرسیدم  و گفتم دخترتون چندسالشه ؟

دکتر گفته : ۱۰/۱۱ سال !!!!! 

-در همین لحظه من  از تعجب شاخ درآوردم (مدل یونیکورن البته) -

گفتم حتما شما اشتباه متوجه شدی.

مامان گفت : نه خودش گفت !

گفتم : بچه شون ۱۳ سالش تموم شده.

مامان گفت لابد از این پدرهاست که خیلی این چیزا رو نمی دونه.

گفتم : مگه میشه کسی ندونه بچه ش چندسالشه؟ اونم دال. الف!

شاید یه بچه دیگه س :)

گفت : نه ! ازش پرسیدم گفته همونه.

البته بعدا داداش جون هم حرف مامان رو تایید کرد 😳

...

مامان گفت نگرانه که کارش به عمل بکشه.

گفتم ان شا الله با دارو اوکی میشه.

.

.

.

حالا همه در به در دارن دنبال دارویی که دال.الف تجویز کرده می گردن.

امیدوارم دوباره لازم نشه عمل کنه ...

یادآوری اون روزای سخت هم حتی سخته ...

.

.

.

پ ن : دیشب به خاطراتم با #مه فکر میکردم ...

از یه طرف با اتفاقی که افتاد اوکی ام چون خواه ناخواه باید اینجوری می شد

اما از یه طرف به سوء تفاهمی که براش ایجاد شد و اینهمه سال ازش گذشته فکر می کنم.

پ ن : 

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

 در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

 

 

 

 

 

 

مهر بانو
۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر

امروز یه کم با س.ک بحث سیاسی کردیم.

آخرش گفت : اینجوری نگید ناراحت میشم.

سعی می کرد سکوت کنه ولی انگار نمی تونست و دوباره یه چیزی میگفت تا نظر منو بپرسه.

چند دقیقه به سکوت‌ گذشت ...

یهو برقا رفت!

صداش کردم توی اتاق ؛ بغلش کردم و گفتم : 

از من ناراحت نباشیدا!

گفت : نه ! شما خیلی خوبین ... -یک عالمه تعریف الکی کرد 🙄- و ادامه داد :

حرف من اینه که من و شما که عقیده مون یه جوره نباید بذاریم بچه ها فکر کنن اختلاف نظر داریم و ...

گفتم : میفهمم! شما دیگه حرفی نزن منم چیزی نمی گم 😏

 

پ ن : اصلن تحمل اینکه کسی یه ذره از من ناراحتی تو دلش باشه رو ندارم 🙃

می دونم که نمیشه عقیده آدما رو عوض کرد مگر اینکه خودشون تمایل به تغییر داشته باشن

که در اون صورت هم خودشون میرن تحقیق میکنن و با حرف این و اون اتفاق خاصی قرار نیست بیفته.

 

پ ن : خلاصه که اگه ناراحتی از من دارید حلال کنید _ حتما لازم بوده دیگه 🤪_
 حلالیت زورکی😁! یاد اون افتادم که میگفت یه جوری حلالیت طلبیدم حلال حلالش به آسمون میرفت 😅

 

مهر بانو
۲۳ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق در بندست

.
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست؟

.
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست

.
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست

.
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست

.
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندست

.
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست

.
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست

.
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل‌آکندست

.
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست

.
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست

.
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست

.

پ ن : میگه : ببین چه شعری پیدا کردم ... و توی واتس اپ برام میفرسته.

دروغ چرا؟ هنوز شعرای سعدی رو دوست دارم

ولی دیگه مث‌ قبل تو فاز شعر نیستم.

 

پ ن : یه روز که مزون نبودم خ.م جام نشسته بوده و شعر می خونده ؛

م.جون میگفت گفته :

جای خانوم میم _یعنی من _یه جوریه انگار آدم حس شعر گفتنش میاد.

سرِ کار هم همه فهمیدن من و شعر یه ارتباطی باهم داریم ؛)

 

 

مهر بانو

به رسم پنج شنبه ها باید گل دختر رو میبردم ساختمان شماره ۱۴.

من اما : به شدت گلو درد داشتم و بند بند بدنم داشت جدا میشد...

آخرای ساله و پنج شنبه ها هم کار مزون برقراره.

به س.ک پیام دادم که اوضاعم چجوریه ... گفتم بیام؟

جواب داد : نه ؛ استراحت کنید. ان شا الله بهتر میشید.

به لطایف الحیل سعی کردم گل دختر رو هم از رفتن به کلاس منصرف کنم اما نشد.

به ناچار لباس پوشیدیم و بردم رسوندمش.

اول یه کم نق می زد که دیرم شده و ...

گفتم : نه ! مسیر هر روزمه. من هر روز دارم این مسیر رو میرم سر کار

؛ زود میرسیم. نشون به اون نشون که نیم ساعت دیرتر به کلاس رسید 🙄

جلوی کوچه نگه داشتم ؛ گل دختر پیاده شد . 

درِ عقب رو نگه داشتم تا خودم ببندم.

آممما ... در بسته نشد!

دیرش شده بود . بقیه درها رو قفل کردم و درِ پشت صندلی راننده رو جفت گذاشتم.

گل دختر رو به کلاسش بردم و برگشتم سمت ماشین.

روی صندلی عقب نشستم و در حالی که مواظب بودم ماشین از کنارم رد نشه ،

در رو به حالت نیمه باز نگه داشته بودم و به قفل ور میرفتم تا بتونم در رو ببندم.

چند بار قفل مرکزی رو امتحان کردم ...

قفل در عقب رو از لای در باز و بسته کردم ...

خلاصه نشد که نشد.

به ر.م زنگ زدم.

گفت باید شاسی قفل باز باشه -بالا باشه-

بعد یه ضامن داره اون رو به طرف در حرکت بدی.

این کارها رو هم انجام دادم ولی نشد.

نوک انگشتام یه کم از روغن لای در سیاه شد.

بی خیال شدم.

همون جا نشستم و دولینگو کار کردم.

شارژ گوشیم کم بود. واقعه خوندم .

بالاخره گذشت تا کلاس گل دختر تموم بشه ...

دوباره در رو جفت کردم و رفتم دنبالش.

بهش گفتم عقب بشین و در رو محکم نگه دار.

طبق معمول به اردیبهشتی دوست داشتنی زنگ زدم.

: سلام ؛ خوبی؟ خونه ای؟

گفت : سلام‌؛ چاکریم ؛ آره ...

براش توضیح دادم که میخوام گل دختر رو ببرم کلاس زبان

 و اینکه الان چه شرایطی اتفاق افتاده.

گفتم بعدش می خوام ماشین رو ببرم قفل سازی.

یه نفر باید بشینه در رو نگه داره. پرسیدم میتونه باهام بیاد؟

گفت آره.

به خونه ی مامان اینا رسیدیم.

ماشین رو تو‌ کوچه یه جوری پارک‌ کردم که در ِخراب به طرف دیوار باشه

و بقیه درها رو قفل کردم.

گل دختر رو بردم‌ کلاس زبان.

بعد برگشتم و با اردیبهشتی دوست داشتنی به طرف قفل سازی رفتیم.

نمی دونم تو راه چند نفر بهمون گفتند :

در عقب بازه ، درو ببند ، داداش در بازه ها ...

وااای .... 

هی سر تکون می دادیم که بله می‌دونیم ... در خرابه ... ممنون ...

خلاصه رسیدیم به قفل سازی .

عباس آقا سرش مثل همیشه شلوغ بود.

اردیبهشتی دوست داشتنی ماشین رو یه‌ گوشه پارک کرد.

گفت‌ چی میخوری؟

گفتم هیچی .

پیاده شد و‌از کافه نزدیک اونجا منو گرفت.

گفت خودم‌ می خوام قهوه بخورم ؛ تو چی میخوری؟

منو رو نگاه کردم ... گفتم هات چاکلت خوبه.

رفت و سفارش داد.

توی ماشین نشسته بودم...

دو تا آلپر با یه مغازه دار سر جای پارک دعواشون شده بود.

بالاخره آقاهه کوتاه اومد ...

کافه دار اشاره کرد که سفارش هاتون حاضره.

اردیبهشتی دوست داشتنی رفت و تحویل گرفت.

بعد از چند دقیقه عباس آقا اومد و‌یه نگاه به در کرد.

همون کارهایی رو‌که ر.م به من گفته بود انجام داد.

در بسته نشد.

یهو گفت در خودش رو انداخته.

در رو یه کم داد بالا و بعد‌ در رو‌ بست.

گفت بهتره از این در رفت و آمد نکنید.

علی آقا هم یه نگاه به قفل مرکزی انداخت.

هیچی دیگه تا ساعت ۳ کار طول کشید.

بعد اردیبهشتی دوست داشتنی گفت :

عیب نداره تنها برگردی؟ من برم به کارم برسم.

گفتم میرسونمت خب. گفت : نه موتور میگیرم.

خداحافظی کردیم و من برگشتم دنبال گل دختر. 

 

 

پ ن : آزیترومایسین خوردم ...

به قول ر.م که بهم میگفت : قلبت هنوز میزنه ، هنوز زنده م :)

مثلا استراحت کردم ...

 

 

 

مهر بانو

اسم مدل لباس جدیدی که می دوزیم "طناز" ه.

خ.م میگه : این مانتو طنازه؟

خ.م -یه نفر دیگه - با تکون دادن سرش به پایین تایید میکنه.

یهو م.جون آهنگ طناز رو می خونه  :)

اما من ناخودآگاه به یاد #طناز_دنبالر می افتم.

.

.

.

پ ن : به این فکر می کنم چه لحظه ها و چه دقایقی رو گذروندم...

شاید بهتر بگم تلف کردم ...

شاید بهتر باید از این عمر استفاده میکردم ...

.

پ ن : إلَهِی وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْکَ وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ *

 

معبودا، عمرم را در بی‌خبری از تو سپری کردم و جوانی‌ام را در سرمستیِ دوری از تو فرسودم ...

*فرازی از مناجات شعبانیه

 

 

 

مهر بانو