داشتیم با گل پسر فیلم می دیدیم ؛
ر.م اومد و گفت :
این داره چکار می کنه ؟
براش توضیح دادم ...
دوباره پرسید :
پس الان چرا اینطوری کرد؟
با گل پسر به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
گفتم :
ماهم الان داریم فیلم رو میبینیم نمی دونیم چرا.
ر.م رفت جانمازشو آورد و وایساد قامت بست که نماز بخونه.
صحنه فیلم عوض شد ؛ گفتم :
الان چرا نور اومد؟
الان چرا شب شد؟
- منظورم این بود که ر.م میخواد اینا رو بپرسه -
یهو ر.م سر نماز از خنده منفجر شد و نمازش باطل شد.
بعد سه تایی زدیم زیر خنده
انقد که اشکم درومد : ))
ر.م گفت : چرا اینو میگی خب؟ گناه کردی نمازم باطل شد.
گفتم :
بس که سوال می پرسی ؛
ما هم مث خودت داریم نگاه می کنیم ؛
چه می دونیم الان چی میشه...
ر.م گفت : خب یکی باید به من بگه قراره چی بشه.
گفتم : ما که فیلمو قبلا ندیدیم خب .
جانمازشو برداشت رفت توی اتاق.
پ ن :
خیلی لج دراره که یکی موقع فیلم دیدن ،
یا فیلمو توضیح بده یا هی سوال بپرسه .