مهربانو

طبقه بندی موضوعی

داره پی اس بازی میکنه

  • مامان هر وقت گفتم 🔼 رو بزن
  • بزن
  • بزن
  • نه نزن …

عه چرا دوبار زدی؟

دسته رو میدم به خودش.

میگه :

نه یه بار دیگه .

میخوای بهت یاد بدم بازی کنی؟

میگم : نه .

میگه : 

چرا چرا بیا بازی* کنیم …

میگم : حوصله شو ندارم ؛ بذار یه وقت دیگه ...

 

پ ن : 

It text two*

 

پ ن : 

وقتی گل دختر میخواد بازی دو نفره رو یه نفره بازی کنه.

 

 

مهر بانو

داشتم طبقه بالای کمد دیواری رو مرتب می کردم

که دفتر شعر قدیمی م رو پیدا کردم.

توش شعرهایی رو که دوست داشتم نوشتم.

می دونم که خیلی هاش رو بیشتر  از ۲۰ سال پیش نوشتم

کاش تاریخ می زدم …

لای دفترم

گلبرگ های خشک شده ی گل سرخ  و یاس ،

برگه های یادداشت جلسه های موسسه ،

کارت مسئول غرفه مدیریت رفتار سازمانی سیزدهمین آمبودزمان آسیایی ،

و شعرهای ناتمام خودم هم هست .

 

صفحاتش رو ورق می زنم …

 

شعرهای مهدی سهیلی، قادر طهماسبی ،

فریدون مشیری ، اخوان ثالث ، مریم رحیمی ،

فرید احمدی و …

 

کلی خاطره برام تداعی میشه …

 

به انتهای این شعر می رسم:

 

زندگی ذره ذره می کاهد

خشک و پژمرده می کند چون برگ

مرگ ناگاه می برد‌ چون باد

زندگی کرده دشمنی یا مرگ ؟

برگ خشکم به شاخسار وجود

تا کِی آن باد سرد سر برسد

تو هم ای دوست ذره ذره مَکُش

تا نخواهم که زودتر برسد

- شاعرش نمی دونم چه کسیه -

 

پ ن :

شعرها رو مرور می کنم

و به این فکر می کنم چقدر تغییر کردم …

پ ن :

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت / حسین منزوی

 

 

 

مهر بانو

یادم نیست چه سالی بود

یحتمل همون اوایل که از #دوره به #دنبالر مهاجرت کرده بودیم

یکی از بچه هایی که توی هر دو ‌سایت فعالیت می کرد و 

توی وبلاگم هم بعضا رفت و آمد داشت

بهم پیام داد بهش آدرس بدم تا یه کتاب برام بفرسته

یه کم مردد بودم ولی در نهایت آدرس دادم

کتابی که برام فرستاد توی جانمازمه

اگه‌ نگم بهترین‌ کتابیه که دارم ،

ولی حتما یکی از بهترین هاست ...

هر چند وقت یه بار همه ش رو میخونم و 

براش* دعا می کنم.

 

پ ن : اسم کتاب "حدیث عنوان بَصْری " هست.

پ ن : *محسن مدنی

 

 

 

 

مهر بانو

روز قبل از خ‌. ا پرسیدم صبح‌ کی میاد که منم زودتر برم.

چون کلیدم رو به خ.ط دادم و عصر باید زودتر بر می گشتم خونه.

اما صبح هر کاری کردم از رختخواب کنده نشدم ؛

انگار خستگی و‌ بی خوابی روز قبل به جونم ‌نشسته بود.

تا بالاخره بلند شدم و صبحانه حاضر کردم ،

تقریبا مث‌ هر روز رسیدم سر کار.

برای مزون از کربلا چایی آورده بودم.

"یه بار خ.م گفت که به آقای افشار -همسرش -

در مورد چای عراقی گفته و او هم گفته :

خب می گفتی یه بسته برامون بیارن، حساب می کردیم 

و خ. م هم گفته : 

اونا خودشون کلی بار دارن نمیتونن برا ما خرید کنند بیارن و ..."

تو دلم نیت‌ کرده بودم براش یه شیشه کوچک هم‌ شده چای ببرم.

یه شیشه متوسط خالی سس داشتیم.

براش چای ریختم و بردم.

گفت واای نمیخواد ؛ این چه کاریه و‌...

گفتم : شما نگفتید که ؛

من خودم دوست داشتم براتون چای بیارم.

س.ک گفت : چایی رو وزن کنید ؛ یک‌ کیلوباشه.

گفتم : میخواین پولشو بدین؟

این سوغاتیه.

گفت : سوغاتی که بهمون دادین.

گفتم : این سوغاتی مزونه.

بعد از کار ، یک ساعت زودتر اومدم خونه .

قرار بود چرخ راسته دوزم رو بیارن نصب کنند.

وضعیت خونه یه کم شبیه اثاث کشی شده بود ؛

میز برش و‌ وسایل کنارش رو‌ هل دادم .

جارو‌ زدم و طی کشیدم ...

از ۲۰ بافت زنگ زدند که آقای نصاب داره راه میفته.

حدود یک ساعت و نیم گذشته بود

و نصاب هنوز نرسیده بود که برق رفت.

تماس گرفتم و گفتم برق رفته.

گفت کاری نمیشه‌ کرد ؛ براش نور موبایلتون رو بگیرید.

وقتی آقای نصاب اومد

گل پسر رفت براش درو باز کرد و کمکش کرد تا چرخ و میزشو بیاره.

انگار ضد حال خورده بود برق نداریم ؛

هی می گفت :

من گرمایی ام ...

دیگه الان وقت برق رفتن نیست که داره شب میشه...

براش آب و میوه آوردم که خنک بشه

میوه نخورد .

با گل پسر دو نفره براش نور گوشی هامون رو گرفته بودیم .

از مقوای داخل جعبه یه تیکه پاره کرد و خودش رو باد می زد.

 تیکه های میز رو دونه دونه در می آورد و با پیچ و میخ سرهم می کرد؛

میخواست چرخ رو روی میز سوار کنه که خدا رو شکر برق اومد.

دلم میخواست حتما از کار چرخ تست بگیره.

خدا رو شکر از چرخایی که تا حالا باهاشون کار کرده بودم بهتره.

هم روغن نداره که برای لباس ایجاد خطر کثیفی کنه و هم پیشرفته تره.

البته اون برندی که دوست داشتم نشد چون تقریبا قیمتش دوبرابر میشد.

ر.م میگفت :

اون مث بنز تو ماشیناست

هرکسی قدرت خرید نداره و قدرشو نمی دونه ؛

بعدا بخوای بفروشی کسی ازت نمیخره.

منم حرفشو قبول کردم.

 

 

پ ن : خدایا بخاطر تمام نعمت هایی که بهمون دادی شکر

پ ن : خیلی ها بهم‌ گفتن حالا راسته دوز و چرخ خانگی چه فرقی داره

ولی کسی که با هردوش کار کرده متوجه تفاوت و سرعت کار میشه.

 

 

مهر بانو

این دومین سالیه که تصمیم گرفتم 

به مناسبت نهم ربیع الاول همکارام رو ناهار مهمون کنم.

روز قبلش رفتم خریدهای لازم رو انجام دادم

و شب ۲ ساعت خوابیدم تا بتونم زودتر بیدار بشم و 

کارهام رو ردیف کنم.

برای ناهار

کروکت سیب زمینی ، رولت اسفناج و سالاد کرفس تدارک دیدم ؛

نوشابه انگور قرمز و‌ گلابی هم ضمیمه سفره مون کردم.

و به مناسبت همین روز با تیپ پرسپولیسی رفتم سر کار.

دُرّ نجف هم به تعداد همکارا و بچه هایی که 

برای دوخت روبالشتی ها و اسکرانچی های اربعین کمک کرده بودند

از نجف خریده بودیم.

به ر.م گفته بودم براشون جعبه گرفته بود.

اتفاقا جعبه ها کفی مخمل قرمز و درب طلقی داشت که

داخلش معلوم می شد.

خدارو شکر همه چی بخیر و‌ خوبی برگزار شد.

 

پ ن :

اللهم العن الجبت و الطاغوت و النعثل و الشیاطین و حزبهم الظالمین.

پ ن :

ز.ش برام دعا کرد برم حج تمتع : )

 

 

 

 

مهر بانو

سکوت می‌کنی اما در انتهای سکوت

لبالب از سخنی، حاضرم قسم بخورم*

 

*مهرداد بابایی

 

مهر بانو

شب شصت و نهمه

آخرین شب عزاداری ...

توی حسینیه جواهری - قنات آباد - نشستیم.

چند وقته دنبال یه راهی ام که تو دلش راه پیدا‌ کنم ...

فکر کنم اگه نمیخواست فکرشم نمی کردم .

 

پ ن : 

جز یاد دوست هر چه کنی، عمر ضایع است

جز سِرّ عشق، هر چه بگویی بطالت است

#سعدی


 

مهر بانو

مودت فراتر از لبخند زدن در عکس است

مودت به معنای بودن در کنار هم در دوران سختی ،

به معنای تشخیص یک ناراحتی در فرد

و قدم پیش گذاشتن برای کمک به اوست.

 

پ ن : دیالوگ سریال  severance 

 

 

مهر بانو

کاش مرزی باشد که من را از من جدا کند.

 

پ ن : پاورقی های شنی / عومور ایکلیم دمیر

 

 

مهر بانو

کلاس گل دختر به خونه نزدیکه

همه بهم میگفتن :

دیگه بزرگ شده ؛ هی نیا ببر و بیارش ؛ بذار خودش بره.

نمی دونم استرس داشتم …

صبح میخواستم ببرمش کلاس ،

سوار ماشین شدیم. 

اومدم در ماشین رو ببندم که 

یه آقایی با صدای بلند گفت : 

خانوم ! خانوم !

فکر کردم دارم در رو به جایی می زنم ؛

یا سنگی چیزی جلوی ماشینه …

سرمو به طرف صدا برگردوندم ببینم چی شده …؟

یه آقای حدودا ۴۵ ساله بود

یه کیف غذا ی سورمه ای

- از اونا که کارمندا ظرف غذاشون رو توش میذارن  - دستش بود.

نزدیک ماشین شد.

سلام کرد ؛ به سلامش جواب دادم.

با تعجب نگاهش کردم که ینی چی شده؟

گفت : ببخشید من می دونم شما متاهلید ؛

می دونم هم که توی ساختمون پلاک فلان زندگی می کنید.

من قصد ازدواج دارم ؛

می خواستم بدونم اگه توی ارگان خاصی کار می کنید 

و کسی رو‌ میشناسید به من معرفی کنید.

گفتم : من کسی رو نمیشناسم ؛ 

توی ارگان خاصی هم کار نمی کنم.

گفت : آخه دیدم برچسب هیات* رو شیشه ماشینتونه.

و انگار که میخواد از زیر زبون من حرف بکشه ،

دوباره با تاکید گفت : 

اگه توی ارگان خاصی کار می کنید …

گفتم : من جای خاصی کار نمی کنم.

گفت : پس ببخشید من اگه باز مزاحمتون شدم .

من : 😐🙄

-برای چی باز باید مزاحمم بشی؟-

شب وقتی ر.م اومد ماجرا رو براش تعریف کردم؛

گفتم : دیدی نگرانی من برای رفت و آمد گل دختر الکی نیست …؟!

پرسید : چه شکلی بود؟

گفتم چه شکلی بوده.

گفت : مهم نیست … نترس. دیوونه بوده 😅

 

پ ن : *اون موقع که ر.م صدابردار هیات رایت العباس بود

برای ورود به پارکینگ روی شیشه ماشین برچسب زده بودند .

 

پ ن : همین یکی رو‌ کم داشتیم … والا بخدا …

پ ن : دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند .../ فاضل نظری

 

 

 

 

مهر بانو