مهربانو

طبقه بندی موضوعی

اسم مدل لباس جدیدی که می دوزیم "طناز" ه.

خ.م میگه : این مانتو طنازه؟

خ.م -یه نفر دیگه - با تکون دادن سرش به پایین تایید میکنه.

یهو م.جون آهنگ طناز رو می خونه  :)

اما من ناخودآگاه به یاد #طناز_دنبالر می افتم.

.

.

.

پ ن : به این فکر می کنم چه لحظه ها و چه دقایقی رو گذروندم...

شاید بهتر بگم تلف کردم ...

شاید بهتر باید از این عمر استفاده میکردم ...

.

پ ن : إلَهِی وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْکَ وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ *

 

معبودا، عمرم را در بی‌خبری از تو سپری کردم و جوانی‌ام را در سرمستیِ دوری از تو فرسودم ...

*فرازی از مناجات شعبانیه

 

 

 

مهر بانو

امروز ۸ ساعت سر کار بودم.

می شد مث روزای دیگه تا ۱۰ ساعت هم بمونم ولی حوصله نداشتم.

زودتر اومدم به خونه یه کم سر و سامون بدم.

امشب ر.م طبق شبای سه شنبه میره صنف*.

میخوام برای شام کوکوی قالبی تو فر درست کنم.

اون دفعه به هوای خرید لوازم پذیرایی کلاس گل دختر دو تا قالب خریدم.

اگه بشه از امشب فیلم دوره جدید که خ.م معرفی کرد و خریدم رو ببینم.

 

 

پ ن : یه روزایی به آدم میگذره

و زندگی مسیرشو یه جوری عوض میکنه که اصلا فکرشم نمیکردیم.

 

*حسینیه صنف لباسفروش تهران

 

مهر بانو

سر کار با همکارا مستند شنود رو گوش می دادیم.

قسمت پنجمش رو دوست داشتم.

.

.

.

پ ن : می دونی ؟ ... هیچی ! ولش کن !

پ ن : یه اتفاقایی می افته که بعدش می گی : آفتاب آمد دلیل آفتاب ...

پ ن :

https://baranbahari.blog.ir/1392/12/01/231m

 

 

مهر بانو

افتر یه گفت و گوی کوتاه با اردیبهشتی دوست داشتنی برام‌ نوشت :

عزیزی❤️

نمی دونم چرا یاد اون روز افتادم که حادثه خبر نکرده بود و ... 

- به پست شماره ۴۵ بمراجعید -

معمولا اَفتِر گاد اولین نفری که ذهنم میره طرفش باهاش بحرفم یا  درد و دل کنم اردیبهشتی ِ دوست داشتنی ه.

پ ن : غیر ازموارد معدود بیشتر اردیبهشتی هایی که دیدم دوست داشتنی بودند. ؛)

 

مهر بانو

۵ شنبه پذیرایی کلاس گل دختر با ما بود ؛

برای همین ۴ شنبه بعد از کار رفتم‌ ببینم ‌اگه فروشگاهِ  نون فانتزی ، خمیر آماده داره ، از همونجا خمیر بگیرم

 و دیگه خودم خمیر درست نکنم.

 میخواستم برای غذای اصلی پیراشکی مرغ و اسفناج درست کنم .

صاحب مغازه گفت خمیر نداریم.

داخل ویترین کیک یزدی داشت. به نظرم رسید برای شیرینی جلسه ، کیک یزدی خوبه.

گفتم به تعداد بچه ها وچندتابیشتر داخل جعبه برام بذاره تا ببرم.

 دو تا نون باگت هم برای شام گرفتم و کارت کشیدم.

یهو دیدم پشت پام گرم شده ؛

برگشتم و دیدم بخاری پشت پام روشنه و یه قسمی از چادرم رو سوزونده.

:|

به صاحب مغازه گفتم : این بخاری که نه شیشه داره نه حفاظ !

 نباید جلوش یه چیزی بذارید؟  چادرم رو سوزوند!

صاحب مغازه گفت : وای ببخشید ؛ حق با شماست.

گفتم : الان من چه کار کنم؟

گفت :  شما بگید من چکار کنم ؟ بخاریه دیگه.

گفتم : حداقل جلوش سبدی ، حفاظی یا یه تابلوی مواظب باشید بذارید. 

گفت : ببخشید حق با شماست . من خسارت چادرتون رو میدم.

گفتم : چادر من دو میلیون پولشه . 

گفت : خب چکار کنم پولشو میدم.

نگاهش کردم ؛ دلم نیومد ؛

فقط سر تکون دادم و از مغازه اومدم بیرون.

یه کم بالاتر فروشگاه سوسیس ، کالباس و از این چیزا ست. 

رفتم برای شام هات داگ و برای فردا قارچ و پنیر پیتزا خریدم.

برای چادرم ناراحت شدم چون هم مهاراجه اصل بود؛

 هم عرض پارچه زیادبود و چادرم دیگه تیکه نمیخورد 

و هم پارچه ش خیلی سبکه وباهاش راحت بودم.

اومدم دم درخونه.زنگ زدم ‌به گل پسربیادخریدها رو ببره.  

یادم افتاد شیر و آرد برای خمیرپیراشکی نخریدم.

 اون هارو هم خریدم و رفتم خونه. 

ر.م برای فردا یه باکس نکتار هفت‌ میوه گرفته بود  .

رفتم توی خونه . 

چادرم رو‌نشون‌ دادم. یهو گل دختر زد زیر گریه. 

گفتم : چرا گریه می کنی؟

گفت : آخه چادرت سوخته.

گفتم : چادر من سوخته ؛ تو چرا گریه می کنی؟

ر.م گفت : چی شده؟

ماجرا رو تعریف کردم.

گفت : حالا چه کار می کنی؟

گفتم : یحتمل از توش یه شومیز درمیاد.

گفت : خب میرم تکه پارچه ش رو برات میگیرم پشتش رو تکه بده.

گفتم : فکر خوبیه ولی فکر نکنم فروشنده تکه ای بده ؛ قواره ش ناقص میشه. 

گفت : حالا بذار ببینیم چی میشه …

برای شام سالاد و هات داگ حاضر کردم .

حدود ۲ پا شدم خمیر پیراشکی و مواد رو آماده کردم و داخل فر گذاشتم.

بعد از پخت و کمی سرد شدن با کاغذ گیپوری و ربان های رنگی بسته بندی کردمشون و داخل دیس چیدم.

۵ شنبه صبح حدود ساعت ۶ همه چی اوکی بود.

صبح گل دختر رو بردم کلاس ؛ 

دو ساعت رفتم سر کار و بعد رفتم دنبالش تا به کلاس زبانش برسه.

ر.م  پیام داد کوله گل گلی و تکه چادرم رو از بازار گرفته :)

 

پ ن : کُلُّ مَن عَلَیها فان …

پ ن : اینم یه روزی بود که گذشششششت …

 

 

مهر بانو

پرسید گروه خونی گل دختر چیه؟

گفتم تو خانواده ما همه مون گروه خونی مون یکیه .

گفت : واقعا؟

بعد شروع کرد راجع به الل ها و ژن ها حرف زدن.

گفتم من رشته م‌ تجربی نبوده ؛ خیلی سر در نمیارم چی می گی.

 

پ ن : از سری مکالمات من و گل پسر توگِدِر ؛)

 

مهر بانو

نوشته بود :

ارزش وقایع در مدّت شان نیست ، در شدّت شان است ؛

برای همین برخی لحظات فراموش نشدنی ،

برخی حوادث ، توضیح ندادنی 

و 

برخی انسان ها قیاس ناپذیرند.

 

پ ن : ش.اوهوم

 

 

مهر بانو

صبح برای نماز بیدار شدم و همه رو صدا زدم.

کتری رو روی گاز گذاشتم 

رفتم سراغ دوخت دامنم

حدود ۸ ر.م رو صدا زدم دیرش نشه

خدا رو شکر امروز تعطیل بودم و گل دختر هم‌ کلاس نداشت . ش.آخیش

چای دم‌ کردم

برای ر.م میز صبحانه رو چیدم

وقتی بیدار شد با هم صبحانه خوردیم.
 

***

بالاخره فرصت شد کار دامنم رو تموم کنم.

به نظر میرسه سایز کم کردم :|

ظهر اومدیم خونه مامان اینا

واو... ناهار سیا فوسِنجان(فسنجون شمالی) داشتند.

من دوست دارم این غذا رو سحری با پیاز بخورم :﴾

 

***

ر.م  برنج خریده بود ؛

تماس گرفت برم دنبالش


***

یه سر به واتس اپ زدم
استتوس بدون فیلتر گذاشتم


***


شب خونه مامان ر.م هستیم.
خدا رو شکر فردا هم تعطیلم .

دلم یه استراحت واقعی میخواد.
 

پ ن  : وقایع اتفاقیه 🙃

 

مهر بانو

مامان ر.م بهش زنگ زده بود که برای روز مادر دعوت کنه بریم اونجا ؛

گفتم گل پسر امتحان داره بگو آخر هفته -یحتمل پنج شنبه- میاییم .

به ر.م گفتم چون سلیقه مامانت خاصه براش کارت هدیه بگیر تا خودش هرچی دوست داره بخره ؛

گفت نه !

مامان گفته :

هیچی نمیخواد بگیرید ؛ همین که منو بردی کربلا خیلیه و ...

گفتم : نه! براش کارت هدیه با مبلغ *** بگیر.

امروز که از سر کار اومد کارت هدیه گرفته بود.

کارت رو داد به من و گفت  : به خاطر شما گرفتم وگرنه به نظر من لازم نیست.

گفتم : آدم فقط یه مادر داره ؛ فقط یه روز تو سال روز مادره ؛

راه دوری نمی ره برای مادرت کاری بکنی.

دیگه چیزی نگفت.

؛)

 

پ ن : اگه  مادر دارید قدرشو بیشتر بدونید . 

پ ن : خدا به همه مادرها سلامتی و عمر با عزت بده./ آمین

پ ن :

تنها به این دلیل که تنها خدا یکی ست ، در آینه برای تو مانند آفرید

بی شک تو را برای کسانی که در زمین ، تصویری از بهشت بخواهند آفرید

 

 

 

 

مهر بانو

دیروز نشد دولینگو - Duolingo -کار کنم

از صبح رفتم خونه مامان اینا که برای مهمونی شب کمک کنم.

امروز دیدم نوتیف داده که ریحانه ۷۰۰ روز پشت هم داره کار میکنه.

واقعا ماشا الله داره.

تا ۶ سر کار بودم... 

امروز خیییلی خوابم میومد؛ چندتا قرص قهوه خوردم ولی نفایید - فایده نداشت -

با بچه های مزون قرار گذاشتیم به مناسبت روز زن برای س.ک و ز.ش هدیه بخریم.

دستم هنوز گاهی درد میگیره ؛ البته نه به شدت قبل ولی کاملا اوکی نیست.

شاید چون ازش کار میکشم که اینم طبیعیه ؛ مخصوصا برای یه مادر!

 

 پ ن : کلی حرف دارم که نوشتنم نمیاد بنویسمشون ...

 

پ ن : به یاد اونور :

همه ی حرف های توی دلم فقط این ها که با تو گفتم نیست

#گاه چندین هزار جمله هنوز همه ی حرف های آدم نیست

 

 

 

مهر بانو