دنیای ما از هم جدا ، دنیای سنگ و آینه ست
این جمله را در آینه ، هی با خودت تکرار کن
پ ن : ریحانه طاهری
دنیای ما از هم جدا ، دنیای سنگ و آینه ست
این جمله را در آینه ، هی با خودت تکرار کن
پ ن : ریحانه طاهری
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصۀ فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر ، محتاجِ ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق ، از گدایی بهتر است
باشد ای عقلِ معاشاندیش، با معنای عشق -
- آشنایم کن، ولی ناآشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل ، از بیم جدایی بهتر است
پ ن : فاضل نظری
پشت میز ناهارخوری نشستیم
ماجرایی اتفاق افتاده و در موردش گفت و گو می کنیم ؛
مامان پیرو ماجرا می خونه :
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچ کس ات دوست ندارد جز من
پ ن :
#عنصری
دلم براش تنگ شده بود
بهش زنگ زدم ...
پ ن :
هرچه دل گُم می کند
بر دیده تاوان می شود ...
#بیدل_دهلوی
امروز سردم بود تو مزون
کنار بخاری وایسادم و یاد این بیت افتادم و خوندم :
من سردم است چاره فقط دست های توست
گولم نزن که شال به دردم نمی خورد
پ ن :
گل پسر که می خواست بره
بهش گفتم با خودت شال ببر ؛
هوا سرده سرمانخوری
پیام داده بود ببینه قرارمون سر جاش هست یا نه؟
گفتم بله ان شا الله
برام آدرس فرستاد
گفت سختتون نیست؟
تعارف نکنید.
ساعت قرار رو فیکس کردم .
صبح یه جعبه شکلات خریدم و رفتم اون جا
همون شکلی بود
همون جوری و با همون لحن کلام ...
سلام علیک و احوالپرسی و چرا زحمت کشیدین و ...
گفتم دوست داشتم برای خودتون هدیه بخرم
ولی ساعت ملاقات برای خرید هدیه مناسب نبود
کلی تشکر کرد و گفت این حرفا چیه ؟ زحمت کشیدین ...
پرسید برای صبحانه چی سفارش بدم؟
گفتم من صبحانه نمی خورم
گفت نمیشه که من برای صبحانه دعوتتون کردم
گفتم من تعارف ندارم
شما برای خودتون سفارش بدید .
خیلی اصرار کرد
گفتم باور کنید من تعارفی نیستم
خلاصه اول چایی سفارش داد
بعد دوباره برای صبحانه اصرار کرد
گفتم برام قهوه ترک با شیر بیارن
برای خودش هم نیمرو آوردند.
از سال هایی که بر من گذشته بود پرسید
از بچه هام و همسرم
از سال هایی که بر خودش گذشته بود گفت
از خانواده ش
پدر و مادرش که هم محل ما بودند
ازدواج اولش
ازدواج دوم و فرزندش
گفتم یادتونه من پیش برادر همسرتون مباحث ستاره شناسی رو کار می کردم؟
یادش نبود ...
ولی گفت از آقای ح -برادر همسر اولش - هیچوقت رفتار غیرمحترمانه ای ندیده
و ازش به خوبی یاد کرد
گفت اون موقع خیلی نترس بودم که توی اون سن ازدواج کردم
...
پرسید حدودای سال ۸۰ بود باهم کار می کردیم؟
گفتم بعدش با الف.ط -همکلاسی و دوستم - یه بار اومدیم پیشتون
اون موقع کتاب در محضر لاهوتیان رو بهمون هدیه داده بود
از همکارهای قدیم تعریف کرد
از فعالیتهای اخیرمون گفتیم
گفتم نمی تونم تو خونه آروم بگیرم
گفت دیگه انقدر میشناسمتون...
گفتم چندجا هست که هر وقت برم یادتون می کنم
یکیش مسلمیه شهر ری ه.
اون موقع ها ایشون من رو با مسلمیه آشنا کرده بود.
یه جای دیگه صحن پایین پای امام رضا ست
که آقای مجتهدی اونجا مدفونه.
خیلی تشکر کرد و گفت :
درود باد به رندی که چون پیاله گرفت
نخست یاد حریفان خسته جان افتاد
...
کلی در مورد هیئات باهم حرف زدیم
در مورد مراسم و مداحا و ...
گفت کاش همسرتون اومده بودند
گفتم همسرم امروز هم سر کار میره
قرار شد خودش با همسرم کانکت بشن و ...
عکس پدر مرحومش رو برام فرستاد
گفت چون از قدیمیای فاطمیون بودند حتما همسرتون میشناسن
...
حدود ۲ ساعت گفت و گو کردیم
و از گذشته و اتفاقات اخیر حرف زدیم
حالا جایگاهش خیلی نسبت به اون روزا فرق کرده
ولی همون آدم متواضع و مهربون و کاربلد گذشته بود.
گفتم باید بهتون بگم آقای دکتر؟
خندید و گفت نه بابا ؛
گاهی دوستان میخوان توی جمع سر به سرم بذارن میگن آقای دکتر.
گفتم خب دکترید دیگه ؛
تازه بعضیا تو خونه همدیگه رو دکتر صدا می کنند.
گفت ما اینجوری نیستیم.
کلی ازم تعریف کرد
گفت در مورد ملاقات امروزمون با دخترم صحبت کردم
و از شما براش گفتم.
گفت چقدر تو فیس بوک دنبالتون گشتم
گفتم پروفایل اونجا فعال نیست
ایمیلم غیرفعال شده نمی تونم برم توش.
گفتم یادم نیست چی شد که توی اینستاگرام پیداتون کردم.
ولی همیشه فکر می کردم مشغله کاری تون زیاده
و نباید مزاحم بشم.
گفت این چه حرفیه و ...
پ ن :
خدارو شکر ؛
با ر.م کلی در مورد امروز حرف زدم.
چقدر خوبه که بعضیا هنوز هستند و
چقدر خوب تر که بعضیا عوض نشدن .
پ ن :
س.م.ت یکی از اون آدماست که به یاد آوردنش
من رو یاد لحظه های خوب و تجربه های ارزشمندم میندازه.
یَشکوکَ قَلبی بِالعِتابِ مُسَهَّدٍ
لا خیرَ فی یومٍ و لیسَ لَهُ غَدٍ
...
أَن لا یَشَمَّ مَدَ الزَّمانِ غَوالیا
پ ن :
شعر منسوب به حضرت زهرا سلام الله علیها ست.
پ ن :
من برای دل خودم مینویسم
پس انتشارش هم میذارم برای خودم : )
عادَ الـمَطَرْ… فهفَّ قلبی وازدهى
وتفتَّحَتْ فی راحَتَیَّ مواسِمُهْ
والمطرُ محبوبَتِی، إذا نَزَلَتْ
رقَّ النسیمُ، ورقَّ فیهِ تکلُّمُهْ
أقفُ انتظـارًا فی ضیاءِ مُهَیْمِنٍ
یَهَبُ الشُّــرَفَاتِ شَجْـوَ مَنْسَمِهْ
یدنو… فیغسلُ وجْهَ روحی کلَّهُ
ویَفیضُ کالطُّهْرِ الذی لا یختمُهْ
فالمطرُ عَوْدُ خُطَى السُّطوحِ إذا انتحَتْ
ضَحِکاتُها… وضبابُ فجرٍ یَلثِمُهْ
وهوَ المواعیدُ التی بَلَّلْتُها
شَوْقًا… وکنتُ أظنُّ قلبی یَلجِمُهْ
وهوَ الدلیلُ على رجوعِکِ مرَّةً
وعلى رجوعِ الشعرِ حینَ یُترجِمُهْ
المطرُ لحنٌ بَکْرُهُ مُتَوَحِّشٌ
تَهُزُّنی الأفریقِیّاتُ بنغمِهِ
وتُزَلـزِلُ الأعماقَ دقّاتٌ لهُ
وکأنّهُ خَفَقُ الزمانِ ویُرعِمُهْ
فی موسِقاهُ الحبُّ یَنْقَلِبُ الذی
یغدو سِنجابًا… وخیلاً یُجْجِمُهْ
حَتّى تُصیرَ السّماءُ قُطنًا ناعِمًا
غَیْماً یُظَلِّلُ عمرَنا… ویَعْتِمُهْ
ویقولُ همسًا: هَلْ أضَعْتَ حبیبَةً؟
فأقولُ: عطرُ العُشْبِ ما زالَ یُتْهِمُهْ
وأروحُ کالغِزْلانِ أرکضُ فی الفلا
أرجو دُخَانَ خُطاَکِ… حینَ تَتَرْسَمُهْ
وأشمُّ عطرکِ، ذاکَ عِطْرٌ هاجَرَتْ
مع صَیْفِکِ الـمَرْحِ البعِیدِ أنجُمُهْ
پ ن : باران که می بارد تو در راهی ...
پ ن : به بهانه باریدن باران امروز : )