امروز نرگس و ریحانه و حسنا مزون بودند.
با پارچه های ساتن که خ.ا آورده بود اسکرانچی دوختند
تا من براشون ببرم وتوی راه به بچه ها هدیه بدم.
عصر حسنا و ریحانه کیک زبرا برامون درست کردند.
منم ناهار نخورده بودم داشتم به افق نزدیک می شدم ؛
آممما نجات پیدا کردم.
عبای گل دختر رو که س.ک برش زده بود دوختم.
خودش براش بسته بندی کرد و توی بگ گذاشت.
یه دستنوشته هم براش داخل بسته بندی گذاشت.
اومدم خونه به سفارش گل دختر
براش سوپ قارچ و رشته درست کردم و
برای شام مرغ گذاشتم.
مث شلمان شدم از یه ساعتی به بعد میخوام بیهوش بشم.
هممون نوروبیون زدیم تا جون بگیریم.
فردا مزون خبراییه...
پ ن : خدایا برای یه روز آرام و ساکت شکر.