امروز با ماجراهای سریالی صاحبخونه خ.ط شروع شد؛
یعنی انقد دل رحمه که همه از مهربونیش سوء استفاده میکنند.
بعد نمی دونم چی شد که بحث به ابتلائات و آزمایشات الهی کشید.
یهو دیدیم خ.الف داره گریه میکنه...
گفت :
من یه دایی دارم که در مدتی که مریض بودم خیلی منو اذیت کرد
حالا خودش بعد از ۲۰ سال مریضی رو تخت بیمارستان و در حالت کما ست.
ادامه داد :
من بخشیدمش ولی نمی تونم خودمو راضی کنم ببینمش ؛
حتی اگه بمیره مراسمش نمی رم...
گفتم : برید ببینیدش ؛ اصلا حرفی نزنید فقط ببینیدش .
مثل اسفند روی آتیش بود.
گفت : نمی تونم ...
گفت :شاید کفر باشه ولی اصلا چرا خدا باید منو اینجوری امتحان کنه ؟
اصلا چرا من رو به این دنیا آورده که من از ۳۵ سالگی مریض بشم
و هر روز یه امتحان سخت تر ...
هر کدوم از بچه ها یه جوابی بهش می دادند.
منم گفتم : ما بنده خداییم ؛ حکمتش رو نمی دونیم ؛
باید بپذیریم ما بنده ایم نه اون.
گفت : شما ایمانت قویه ...
گفتم : نه ! بحث اینه که قبول کنیم ما نباید برای خدا تکلیف تعیین کنیم.
...
کلی حرف زدیم ؛ بحث کردیم و ...
یهو خ.م خطاب به من گفت :
خانم میم ! من خواب دیدم باهم رفتیم امام زاده پنج تن.
میای جمعه بریم؟
گفتم : باشه .
خ.الف گفت : منم میام .
همینطور ز.ش و خ.ط .
خلاصه قرار شد جمعه بریم اون جا.
س.ک که اومد بهش گفتم :
ما برای جمعه دِیت داریم.
گفت : با کی؟
گفتم :بچه های مزون.
پرسید : کجا؟
گفتم : امام زاده پنج تن.
ادامه داد : چه ساعتی ؟
جوابشو دادم ...
دوباره پرسید : تاکِی اون جا می مونید؟
یهو خوشحال شد و گفت : آخ جون پس من یه ساعت آخرش میام.
ظهر دخترای س.ک و بعد خواهرش با پسرش اومدند.
پسرش تازه زبون باز کرده و شیرین کاری هاش جالبه.
طبق روال روزهایی که گل دختر کلاس داره ،
زودتر برگشتم تا ببرمش کلاس.
پ ن : قراره این روزا بگذره ...