شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق در بندست
.
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست؟
.
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
.
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
.
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
.
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندست
.
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
.
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
.
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گلآکندست
.
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
.
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
.
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
.
پ ن : میگه : ببین چه شعری پیدا کردم ... و توی واتس اپ برام میفرسته.
دروغ چرا؟ هنوز شعرای سعدی رو دوست دارم
ولی دیگه مث قبل تو فاز شعر نیستم.
پ ن : یه روز که مزون نبودم خ.م جام نشسته بوده و شعر می خونده ؛
م.جون میگفت گفته :
جای خانوم میم _یعنی من _یه جوریه انگار آدم حس شعر گفتنش میاد.
سرِ کار هم همه فهمیدن من و شعر یه ارتباطی باهم داریم ؛)