مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

مامان وقت دکتر داشت.اردیبهشتی دوست داشتنی رفته بود کربلا.

قبلش از داداش جون پرسیده بودم میتونه مامان رو ببره دکتر یا نه...

گفت اگه کاری پیش نیاد ان شا الله. 

شب قبلش تمام ادارات و مدارس رو تعطیل کردند.

اسمس زدم و پرسیدم فردا تعطیلین؟ 

گفت آره  اگه برامون جلسه نذارن مامان رو میبرم.

صبح سرِ کار به همکارا سپردم یادم بندازن ظهر یه تلفن بزنم.

ساعت ۱۲ و نیم خ. م بهم یادآوری کرد.

اول به مامان زنگ زدم  گفتم یا خودم یا م برای بردنش به دکتر میاییم.

گفت : خیلی پام درد میکنه. هرچی مسکن می خورم فایده نداره.

نزدیکای ساعت یک به داداش جون زنگ زدم تا مطمئن بشم مامان رو میبره دکتر.

گفت : بله میرم باهاش.

براش آدرس و تلفن دال. الف رو فرستادم.

گفتم اگه لازمت شد به دکتر زنگ‌ بزن.

از یه طرف دوست داشتم خودم یه کاری برای مادرم انجام بدم ،

از طرف دیگه هم اینکه مرخصی نداشتم ،

و هم دلم نمی خواست دوباره با دال. الف مواجه بشم.

فکر میکنم بعد از اینهمه سال فکرم درگیر خاطرات گذشته نشه بهتره.

خدا رو‌ شکر داداش جون خودش مامان رو برد.

روز شلوغی رو سرِ کار داشتیم.

بازم خدا رو ‌شکر مدرسه ها تعطیل بودن و

رفت و آمد برگردوندن گل دختر از مدرسه رو هم نداشتم.

نزدیک ۱۰ ساعت سرِ کار بودم.

خ.م خودش ماشین آورده بود. خ.ط رو هم ز.ش برد برسونه ؛

بنابراین من تنها برگشتم.

رفتم بنزین زدم. بعدش رفتم نون لواش خریدم و اومدم خونه.

هیچ ایده ای برای شام نداشتم. اول فکر کردم سمبوسه درست کنم

ولی بعد به نظرم رسید مرغ بپزم و‌ با برگ کرفس تفت بدم

و بعد لایه لایه با پنیر پیتزا بین نون لواش توی قالب بذارم و بذارم توی فر.

همین کارم کردم. نتیجه مورد پسند همگان واقع شد.

یه چیزی تو مایه های لازانیا شد ولی به جای لازانیاش نون لواش بود.

اما مزه ش اوکی بود.

برای من مهم بود که خدا رو شکر همه خوششون اومد.

سالاد درست کردم و شام خوردیم. 

به مامان زنگ زدم بپرسم رفته دکتر یا نه ...

گفت رفتیم .

نظر دکتر رو گفت که گفته :

فعلا باید دارو استفاده کنه تا معلوم بشه براش مفیده یا نه

در غیر اینصورت باید مجددا عمل کنه ...

گفتم شما رو شناخته؟

گفت : آره بابا ...  م بهش زنگ زد .

کلی دال.الف احترام گذاشته و تحویل گرفته .

فقط یه چیز عجیب گفت مامانم !

گفت از احوال خانواده  دال.الف پرسیدم  و گفتم دخترتون چندسالشه ؟

دکتر گفته : ۱۰/۱۱ سال !!!!! 

-در همین لحظه من  از تعجب شاخ درآوردم (مدل یونیکورن البته) -

گفتم حتما شما اشتباه متوجه شدی.

مامان گفت : نه خودش گفت !

گفتم : بچه شون ۱۳ سالش تموم شده.

مامان گفت لابد از این پدرهاست که خیلی این چیزا رو نمی دونه.

گفتم : مگه میشه کسی ندونه بچه ش چندسالشه؟ اونم دال. الف!

شاید یه بچه دیگه س :)

گفت : نه ! ازش پرسیدم گفته همونه.

البته بعدا داداش جون هم حرف مامان رو تایید کرد 😳

...

مامان گفت نگرانه که کارش به عمل بکشه.

گفتم ان شا الله با دارو اوکی میشه.

.

.

.

حالا همه در به در دارن دنبال دارویی که دال.الف تجویز کرده می گردن.

امیدوارم دوباره لازم نشه عمل کنه ...

یادآوری اون روزای سخت هم حتی سخته ...

.

.

.

پ ن : دیشب به خاطراتم با #مه فکر میکردم ...

از یه طرف با اتفاقی که افتاد اوکی ام چون خواه ناخواه باید اینجوری می شد

اما از یه طرف به سوء تفاهمی که براش ایجاد شد و اینهمه سال ازش گذشته فکر می کنم.

پ ن : 

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

 در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

 

 

 

 

 

 

مهر بانو
۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر

امروز یه کم با س.ک بحث سیاسی کردیم.

آخرش گفت : اینجوری نگید ناراحت میشم.

سعی می کرد سکوت کنه ولی انگار نمی تونست و دوباره یه چیزی میگفت تا نظر منو بپرسه.

چند دقیقه به سکوت‌ گذشت ...

یهو برقا رفت!

صداش کردم توی اتاق ؛ بغلش کردم و گفتم : 

از من ناراحت نباشیدا!

گفت : نه ! شما خیلی خوبین ... -یک عالمه تعریف الکی کرد 🙄- و ادامه داد :

حرف من اینه که من و شما که عقیده مون یه جوره نباید بذاریم بچه ها فکر کنن اختلاف نظر داریم و ...

گفتم : میفهمم! شما دیگه حرفی نزن منم چیزی نمی گم 😏

 

پ ن : اصلن تحمل اینکه کسی یه ذره از من ناراحتی تو دلش باشه رو ندارم 🙃

می دونم که نمیشه عقیده آدما رو عوض کرد مگر اینکه خودشون تمایل به تغییر داشته باشن

که در اون صورت هم خودشون میرن تحقیق میکنن و با حرف این و اون اتفاق خاصی قرار نیست بیفته.

 

پ ن : خلاصه که اگه ناراحتی از من دارید حلال کنید _ حتما لازم بوده دیگه 🤪_
 حلالیت زورکی😁! یاد اون افتادم که میگفت یه جوری حلالیت طلبیدم حلال حلالش به آسمون میرفت 😅

 

مهر بانو
۲۳ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

به رسم پنج شنبه ها باید گل دختر رو میبردم ساختمان شماره ۱۴.

من اما : به شدت گلو درد داشتم و بند بند بدنم داشت جدا میشد...

آخرای ساله و پنج شنبه ها هم کار مزون برقراره.

به س.ک پیام دادم که اوضاعم چجوریه ... گفتم بیام؟

جواب داد : نه ؛ استراحت کنید. ان شا الله بهتر میشید.

به لطایف الحیل سعی کردم گل دختر رو هم از رفتن به کلاس منصرف کنم اما نشد.

به ناچار لباس پوشیدیم و بردم رسوندمش.

اول یه کم نق می زد که دیرم شده و ...

گفتم : نه ! مسیر هر روزمه. من هر روز دارم این مسیر رو میرم سر کار

؛ زود میرسیم. نشون به اون نشون که نیم ساعت دیرتر به کلاس رسید 🙄

جلوی کوچه نگه داشتم ؛ گل دختر پیاده شد . 

درِ عقب رو نگه داشتم تا خودم ببندم.

آممما ... در بسته نشد!

دیرش شده بود . بقیه درها رو قفل کردم و درِ پشت صندلی راننده رو جفت گذاشتم.

گل دختر رو به کلاسش بردم و برگشتم سمت ماشین.

روی صندلی عقب نشستم و در حالی که مواظب بودم ماشین از کنارم رد نشه ،

در رو به حالت نیمه باز نگه داشته بودم و به قفل ور میرفتم تا بتونم در رو ببندم.

چند بار قفل مرکزی رو امتحان کردم ...

قفل در عقب رو از لای در باز و بسته کردم ...

خلاصه نشد که نشد.

به ر.م زنگ زدم.

گفت باید شاسی قفل باز باشه -بالا باشه-

بعد یه ضامن داره اون رو به طرف در حرکت بدی.

این کارها رو هم انجام دادم ولی نشد.

نوک انگشتام یه کم از روغن لای در سیاه شد.

بی خیال شدم.

همون جا نشستم و دولینگو کار کردم.

شارژ گوشیم کم بود. واقعه خوندم .

بالاخره گذشت تا کلاس گل دختر تموم بشه ...

دوباره در رو جفت کردم و رفتم دنبالش.

بهش گفتم عقب بشین و در رو محکم نگه دار.

طبق معمول به اردیبهشتی دوست داشتنی زنگ زدم.

: سلام ؛ خوبی؟ خونه ای؟

گفت : سلام‌؛ چاکریم ؛ آره ...

براش توضیح دادم که میخوام گل دختر رو ببرم کلاس زبان

 و اینکه الان چه شرایطی اتفاق افتاده.

گفتم بعدش می خوام ماشین رو ببرم قفل سازی.

یه نفر باید بشینه در رو نگه داره. پرسیدم میتونه باهام بیاد؟

گفت آره.

به خونه ی مامان اینا رسیدیم.

ماشین رو تو‌ کوچه یه جوری پارک‌ کردم که در ِخراب به طرف دیوار باشه

و بقیه درها رو قفل کردم.

گل دختر رو بردم‌ کلاس زبان.

بعد برگشتم و با اردیبهشتی دوست داشتنی به طرف قفل سازی رفتیم.

نمی دونم تو راه چند نفر بهمون گفتند :

در عقب بازه ، درو ببند ، داداش در بازه ها ...

وااای .... 

هی سر تکون می دادیم که بله می‌دونیم ... در خرابه ... ممنون ...

خلاصه رسیدیم به قفل سازی .

عباس آقا سرش مثل همیشه شلوغ بود.

اردیبهشتی دوست داشتنی ماشین رو یه‌ گوشه پارک کرد.

گفت‌ چی میخوری؟

گفتم هیچی .

پیاده شد و‌از کافه نزدیک اونجا منو گرفت.

گفت خودم‌ می خوام قهوه بخورم ؛ تو چی میخوری؟

منو رو نگاه کردم ... گفتم هات چاکلت خوبه.

رفت و سفارش داد.

توی ماشین نشسته بودم...

دو تا آلپر با یه مغازه دار سر جای پارک دعواشون شده بود.

بالاخره آقاهه کوتاه اومد ...

کافه دار اشاره کرد که سفارش هاتون حاضره.

اردیبهشتی دوست داشتنی رفت و تحویل گرفت.

بعد از چند دقیقه عباس آقا اومد و‌یه نگاه به در کرد.

همون کارهایی رو‌که ر.م به من گفته بود انجام داد.

در بسته نشد.

یهو گفت در خودش رو انداخته.

در رو یه کم داد بالا و بعد‌ در رو‌ بست.

گفت بهتره از این در رفت و آمد نکنید.

علی آقا هم یه نگاه به قفل مرکزی انداخت.

هیچی دیگه تا ساعت ۳ کار طول کشید.

بعد اردیبهشتی دوست داشتنی گفت :

عیب نداره تنها برگردی؟ من برم به کارم برسم.

گفتم میرسونمت خب. گفت : نه موتور میگیرم.

خداحافظی کردیم و من برگشتم دنبال گل دختر. 

 

 

پ ن : آزیترومایسین خوردم ...

به قول ر.م که بهم میگفت : قلبت هنوز میزنه ، هنوز زنده م :)

مثلا استراحت کردم ...

 

 

 

مهر بانو

افتر یه گفت و گوی کوتاه با اردیبهشتی دوست داشتنی برام‌ نوشت :

عزیزی❤️

نمی دونم چرا یاد اون روز افتادم که حادثه خبر نکرده بود و ... 

- به پست شماره ۴۵ بمراجعید -

معمولا اَفتِر گاد اولین نفری که ذهنم میره طرفش باهاش بحرفم یا  درد و دل کنم اردیبهشتی ِ دوست داشتنی ه.

پ ن : غیر ازموارد معدود بیشتر اردیبهشتی هایی که دیدم دوست داشتنی بودند. ؛)

 

مهر بانو

توی یکی از روزایی که بابا بیمارستان بود ،

ش.  با همسرش اومده بودند ملاقات ؛

به من گفت اگه بیرون از اینجا دیده بودمت نمیشناختم.

 

اون روز حس کردم دال .الف اول منو نشناخت.

شاید به همین دلیل دو بار سلام کردم و نجوابید!

_دفعه سوم جواب سلام داد🙄

شایدم بنده خدا پیر شده گوشاش سنگین شده😁_

شاید بخاطر همین بهم گفت خیلی لاغر شدی و ...

 

یه روز سخت و یه شب سخت تر رو گذروندم تا درد دستم آروم بشه.

الان فقط موقع سجده ، جای نیش آمپول درد میگیره😵‍💫

ولی عوضش میتونم دستم رو بالا بیارم و لیوانم رو بلند کنم .

اون روز انقد دستم درد می کرد یادم رفت پول تزریق رو حساب کنم.

شام شب رو هم به ر.م مشاوره دادم و درست کرد.

 

پ ن : دست شما درد نکنه یه دعای واقعیه. 

اینو دوبار با تمام وجودم حس کردم ؛

یه بار اون موقع که کتفم در رفته بود

یه بارم چند روز پیش که دال . الف زحمت کشید کورتون تزریق کرد.

 

#دست_شما_درد_نکنه

 

 

 

مهر بانو

با بچه ها شب شهادت حضرت زهرا رفتیم هیات دوبانو

-دیوانگان دو بانوی دمشق -

هنوز وارد سالن هیات نشده بودیم که خ.ف زنگ زد

و گفت فردا خونه مون آش نذری میپزیم تشریف بیارین

صبح بعد از خوردن صبحانه برای گل پسر ناهار درست کردم

و با گل دختر اومدیم خونه مامان اینا

گل دختر رو پیش مامان اینا گذاشتم و رفتم دنبال آش.

خونه شون نزدیک مدرسه قبلی گل پسر بود.

یه جور حیاط خلوت داشتند که یه دیگ بزرگ روی اجاق توش بود.

یه آقایی اومد و پای دیگ روضه خوند ؛

دو تا ظرف بهم آش داد تا برای خودمون و مامان اینا ببرم.

خدا رو شکر بابا خیلی بهتره ...

...

 

پ ن : الللهم استعملنی لما خلقتنی له...

پ ن : حتی نوشتنم هم نمیاد :(

پ ن : داداش جون میخواد بره ... هرچی گفتم منو هم ببر گفت نمیشه ...

ایشالا امنیت برقرار بشه میریم ...

 

 

مهر بانو

جمعه صبح با ر.م تماس گرفتم و حال بابا رو پرسیدم ؛

گفت یحتمل امروز بابا مرخص میشه و میاد خونه.

تخت بابا رو‌از اتاق به سالن پذیرایی آوردم.

البته قرار بود داداش جون بیاد و این کار رو باهم انجام بدیم ولی 

چون دیر کرده بود خودم در طی عملیاتی که مامان متوجه نشه 

وسایل روی تخت رو خالی کردم و توی اتاق اردیبهشتی دوست داشتنی گذاشتم و 

تخت رو به صورت عمودی حرکت دادم.

هرچند که بعدا کلی مامان دعوام کرد که کمرت درد میگیره و از این حرفا ...

واقعا اگه قرار بود منتظر بمونم کارا جمع نمی شد.

برای ظهر هم کباب تابه ای و پلو درست کردم.

بابا قبل از بستری شدن توی بیمارستان کدو حلوایی خریده بود تا براشون کاکا درست کنم

اما شرایطش جور نبود ...

دست به کار شدم و کاکا هم درست کردم.

ظهر که داداش جون اومد ناهار خوردیم.

ر.م زنگ زد که حدودای ساعت ۳ داداش جون برای ترخیص بابا بره.

من هم باهاش رفتم.

احمد آقا هم اتاقی بابا مرخص شده بود.

لباسهای بابا رو حاضر کردم. دو نفر بهیار اومدند و‌کمک کردند لباس بپوشه.

بعد‌ با ویلچر بردیمش پایین سوار ماشین بشه.

داداش جون رفت داروهاشو گرفت و اومد.

سر راه رفتیم برای مامان شیرینی بخریم. 

توی ماشین ِداداش جون یه ظرف کورن بری بود. به ر.م گفتم بخور فشار رو پایین میاره برات خوبه.

کنار شیرینی فروشی ، داداش جون و ر. م از ماشین پیاده شدند تا شیرینی بخرند.

ضبط ماشین داداش جون آهنگ دریای آروم حسین توکلی رو میخوند :

دریای آرومی ؛ تو عطر بارونی ...

گریه م گرفته بود. به بابا نگاه می کردم .

یهو خودمو کشیدم به طرف صندلی جلوی ماشین و صورتش رو بوسیدم و

گفتم ایشالا زود خوب خوب میشی .

داداش جون و ر.م‌ برگشتند. ر.م نشست پشت فرمون تا آروم حرکت کنه و بابا اذیت نشه.

داداش جون هم اومد صندلی عقب پیش من.

تا اونجا یه کم‌ باهم اسپانیولی مکالمه کردیم. بعد انواع و اقسام آهنگا رو گذاشت.

گفتم من آهنگ گوش نمیدم ولی تن صدای گرشا رضایی رو دوست دارم ؛

منو یاد رضای عمو میندازه.

-درواقع خیلی وقته دیگه آهنگ گوش نمیدم مگر اینکه جایی باشم و پخش بشه -

داداش جون گفت آره منم یاد اون میافتم.

بعد چندتا از آهنگاش رو گذاشت.

به خونه مامان اینا رسیدیم. مامان مواد کتلت روحاضر کرده بود.

تا وارد شدیم خیلی گرم از بابا استقبال کرد.

یه صندلی کنار تخت بابا گذاشت و همونجا نشست تا باهاش حرف بزنه.

من هم رفتم کتلت رو درست کردم. و شام رو حاضر کردم. 

شام خوردیم ؛ به بابا شام دادم و بعدش داروهاش رو خورد و بعد ما خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.

قرار شد شب داداش جون اونجا بمونه.

یحتمل مدیر گروه یوزارسیف با به روز رسانی گروه حالش بهتر میشه.

 

پ ن : خدا رو به خاطر همه نعمتهاش شکر .

 

مهر بانو

پنج شنبه شب ر.م بعد از کار رفت و شیفت بیمارستان رو از داداشی تحویل گرفت.

قبلش بهش گفتم لزومی نداره شما بری برای پدر من بیمارستان بمونی. گفت این حرفا چیه ...

حس کردم چون من برای جراحی مامانش پیشش مونده بودم دوست داره جبران کنه.

من بعد از کلاس گل دختر دیگه خونه نرفته بودم.

خیلی وقت بود وقت نکرده بودم برای خودم عطر بخرم ؛

رفتم از فروشگاه برادران مودب

- دوتا داداش هستند انقد با ادب هستند که آدم دوست داره از فروشگاهشون خرید کنه-

برای خودم "بلو لیدی" خریدم. این عطر منو به یاد زمان دبیرستانم میندازه.

چون‌آکبند بود میترسیدم اون بوی قدیم رو نداشته باشه ولی خدا رو شکر همون بود. 

یه عطری بین یاس و مریم داره انگار... از اون بو خنک هاست که من رو مست میکنه ؛)

البته دوست داشتم ریورنس (reverence)بخرم ولی نداشت:/

برای تولد تیچر گل دختر هم یه تراول‌ ماگ‌ صورتی خریدم .

قبلش بهم گفته بود بخرم تا وقتی میرم دنبالش به معلم زبانش هدیه بده.

بعد برگشتم خونه مامان اینا.
 گل پسر هم میخواست بره موهاشو اصلاح کنه و بعدش اومد اون جا.

ر.م زنگ زد و گفت بخاطر بلک فرایدی پالتو و کت و شلوار مردونه حراج زدن ؛

گل پسر رو ببرم خرید کنه.

اصصصلن حسش نبود ولی گفتم باشه.

داداش جون ، مامان رو که از خونه خاله آورد ، گل دختر رو گذاشتم پیشش و با گل پسر رفتیم خرید.

موبایلم تقریبا درحال خاموشی بود ...

توی راه داداش جون زنگ زد که میخوام شام بگیرم چی میخورید؟

گفتم برای من فرقی نداره ؛ هرچی خودتون دوست داشتین.

گل پسر گفت بگو پیتزا هرچی خودش دوست داره.

داداش جون خندید و گفت اینجوری خیلی گرون تموم میشه :)

با گل پسر رفتیم چندتا پالتو پوشید. یه فوتر سبز داشت که خیلی دوست داشتم ولی سایزش نبود

بالاخره یه بارونی سورمه ای خرید.

منم از طبقه بالا یه بارونی خریدم.

موبایلم دیگه خاموش شده بود.

گل پسر از ای تی ام شارژ گرفت تا بتونیم راه بی ترافیک بیمارستان رو با نشان پیدا کنیم.

حدود نه و نیم شب بود رفتیم بیمارستان تا شارژر رو به ر.م برسونیم.

اجازه دادند گل پسر هم بیاد تو بخش.

بابا و ر.م و هم اتاقی بابا -احمد آقا - انگار نه انگار شبه ؛ گل میگفتند و گل میشنفتند.

ر.م بهمون شیرینی تعارف کرد.  شارژر رو بهش دادم.

یه کم موندیم و چون فردا صبح زود گل پسر آزمون داشت خداحافظی کردیم.

گل پسر گفت مامان خیلی بهم خوش گذشت

-بچه انقد بیرون نیومده بود ذوق زده شده بود -

گفتم بریم باهم یه خوراکی- ساندویچ /سیب زمینی / ... - بخوریم 

همون حوالی یه ساندویچی هایدا بود؛

یاد روزایی افتادم که با ف.ف میومدیم پایین یونی نزدیک بیمارستان دی ساندویچ کالباس بره میخوردیم

ولی این یکی نه کیفیتش مث اون بود نه تنوع اونجا رو داشت...

ژامبون تنوری گرفتیم _ نات بَد _ 

اومدیم تو ماشین و به طرف خونه مامان اینا راه افتادیم.

گل پسر گفت میخوای نگه دار ساندویچت رو بخور بریم ؛ گفتم مشکلی نیست پشت فرمون میخورم .

حدود ۱۱ رسیدیم .

مامان دلنگران بابا و بیدار بود.

گفتم بابا اوکی ه. داشت کلی تعریف میکرد ؛ نگران نباش.

شب خونه مامان اینا موندیم.

گل پسر هم به آرزوش که خوابیدن زیر لحاف توی خونه مامان اینا بود ، رسید و صبح از همونجا رفت مدرسه.

 

مهر بانو

 

دیروز بعد از حدود دو هفته بابا رو از آی سی یو به بخش آوردند .

خدا رو شکر خیلی بهتره.

داداش جون پیشش موند و من خاله اینا رو بردم رسوندم .

به این بهانه مامانم رو دیدم.

تو راه برگشت خیلی خسته بودم. همش حس میکردم پشت فرمون داره خوابم میگیره.

دیدن چراغ های ترمز ماشینا تو ترافیک حالت تهوع بهم میداد.

شیشه های ماشین رو دادم پایین تا باد تو ماشین بپیچه و صدای خیابون یه کم شرایط رو متنوع کنه.

حدود ساعت ۸ شب رسیدم خونه. 

فوری دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم.

ر.م گوشت خریده بود. خودش نشست و درست کرد.

شام خوردیم.

یه کم روی لباس گل دختر کار کردم و بعد حس کردم دارم به سمت افق میرم.

ر.م گفت برو بخواب.

دولینگو آلارمی نداده بود ؛

لذا گود نایت تو اوری بادی گفتم و رفتم خوابیدم.

 

...

 

پ ن : دلم از راه پُره .../ با صدای امیر تاجیک تی وی داشت پخش میکرد :/

پ ن  :  buenos noches 😴

 

 

مهر بانو

صبح سر کار بودم که اردیبهشتی دوست داشتنی تماس گرفت ؛

گفت بابا از دیروز یه کم حالش خوب نبوده و بردنش بیمارستان خاتم الانبیا

دکتر گفته باید‌بستری بشه

...

دست خودم نبود

زدم ‌زیر گریه

یاد‌ کلاس سوم دبستان افتادم

وقتی انگشتم بریده بود و جراحی کردنش

مامان میگفت همش گریه می کردی و میگفتی بابام رو میخوام.

 

پ ن : از ته دل آرزو کردم هرکسی پدر داره  خدا براش حفظ کنه.

پ ن : خدایا به پدرم سلامتی و عمر با عزت بده. 

 

 

مهر بانو