مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

کلاس گل دختر به خونه نزدیکه

همه بهم میگفتن :

دیگه بزرگ شده ؛ هی نیا ببر و بیارش ؛ بذار خودش بره.

نمی دونم استرس داشتم …

صبح میخواستم ببرمش کلاس ،

سوار ماشین شدیم. 

اومدم در ماشین رو ببندم که 

یه آقایی با صدای بلند گفت : 

خانوم ! خانوم !

فکر کردم دارم در رو به جایی می زنم ؛

یا سنگی چیزی جلوی ماشینه …

سرمو به طرف صدا برگردوندم ببینم چی شده …؟

یه آقای حدودا ۴۵ ساله بود

یه کیف غذا ی سورمه ای

- از اونا که کارمندا ظرف غذاشون رو توش میذارن  - دستش بود.

نزدیک ماشین شد.

سلام کرد ؛ به سلامش جواب دادم.

با تعجب نگاهش کردم که ینی چی شده؟

گفت : ببخشید من می دونم شما متاهلید ؛

می دونم هم که توی ساختمون پلاک فلان زندگی می کنید.

من قصد ازدواج دارم ؛

می خواستم بدونم اگه توی ارگان خاصی کار می کنید 

و کسی رو‌ میشناسید به من معرفی کنید.

گفتم : من کسی رو نمیشناسم ؛ 

توی ارگان خاصی هم کار نمی کنم.

گفت : آخه دیدم برچسب هیات* رو شیشه ماشینتونه.

و انگار که میخواد از زیر زبون من حرف بکشه ،

دوباره با تاکید گفت : 

اگه توی ارگان خاصی کار می کنید …

گفتم : من جای خاصی کار نمی کنم.

گفت : پس ببخشید من اگه باز مزاحمتون شدم .

من : 😐🙄

-برای چی باز باید مزاحمم بشی؟-

شب وقتی ر.م اومد ماجرا رو براش تعریف کردم؛

گفتم : دیدی نگرانی من برای رفت و آمد گل دختر الکی نیست …؟!

پرسید : چه شکلی بود؟

گفتم چه شکلی بوده.

گفت : مهم نیست … نترس. دیوونه بوده 😅

 

پ ن : *اون موقع که ر.م صدابردار هیات رایت العباس بود

برای ورود به پارکینگ روی شیشه ماشین برچسب زده بودند .

 

پ ن : همین یکی رو‌ کم داشتیم … والا بخدا …

پ ن : دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند .../ فاضل نظری

 

 

 

 

مهر بانو

شیر قهوه رو که خوردم خوابم نمی برد ؛

گل دختر با زینب تا حدود ۲ داشتند با تبلت نقاشی می کشیدند.

دیگه نمی دونم ساعت چند بود خوابیدم …

موبایلمو برا نماز زنگ گذاشتم .

بعد دوباره  تا حدود ۸ خوابیدم .

۸ پاشدم زیر کتری رو روشن کردم و حاضر شدم برم نون بگیرم.

ر.م چشماشو باز کرد گفت به گل پسر بگو‌ بره نون بگیره؛

گفتم بچه خوابه ؛ خودم میرم.

اخلاص بیدار شد 

گفت کجا میری؟

گفتم زود میام.

رفتم سه جور مربا ، کره و نون خریدم.

شکلات صبحانه و پنیر داشتیم.

برگشتم چایی دم کردم ؛

کم‌کم بقیه بیدار شدند.

صبحانه خوردیم.

میخواستن برن خونه سید ابراهیم.

ر.م گفت الان نرید ،

بریم بچه ها رو ببریم شهربازی ؛ ناهار بخوریم بعد برید.

هی تعارف کردن و گفتن نه و …

خلاصه یهو اخلاص گفت سید ابراهیم تو راهه داره میاد.

ر.م بهش زنگ زد و گفت : 

ما میخواستیم  ماشین پدرم رو بگیریم و

دوتا ماشینه بریم شهربازی.

حالا شما بیا همه باهم میریم ؛ ناهار میخوریم و

بعد شما باهم برید خونه تون.

گفت خانمم ناهار درست کرده.

گفتیم حالا بیا تا تصمیم بگیریم.

سید ابراهیم اومد ؛

یه کم نشستیم ؛ با ر.م تعریفای اربعینی شون رو گفتند.

تصمیم بر این شد بریم شمیران سنتر.

رفتیم اونجا یه کم خرید کردند ؛

شهر بازی اون جا رزرو بود و درش بسته بود.

هر کاری کردیم قبول نکردند ناهار بخوریم.

گفتند زیاد صبحانه خوردیم ؛ سیریم.

گفتم تقصیر سید ابراهیمه.

گفت خانمم ناهار درست کرده.

گفتم شام  اون غذا رو بخورید خب.

اخلاص گفت نمیشه … ما الان گرسنه نیستیم.

برا همین رفتیم بستنی خوردیم ؛

بعد با ماشین سید ابراهیم رفتن و ما برگشتیم خونه.

گل پسر می گفت :

چقدر خوبن ؛ آدم کنارشون راحته ؛ اذیت نمیشی انگار.

ر.م می گفت : 

مهمونای سبکی بودند. 

.

پ ن : 

همیشه دوست دارم مهمون بیاد خونه مون.

به نظرم این به خاطر بابا ست.

همیشه در خونه ش برای مهمون بازه ؛

ر.م هم مهمون دوست داره.

 

 

مهر بانو

تا رسیدم خونه میوه ها  و مرغ رو شستم ؛

مرغ رو مزه دار کردم و گذاشتم تو یخچال بمونه.

آینه ی توی هال رو تمیز کردم ؛

برنج شستم ،

چایی دم کردم و…

ر.م اومد و دید هنوز نرسیدن گفت :

تماس بگیر ببین کجان …

گفتم هنوز شام حاضر نشده ؛ عجله ای ندارم.

مرغ ها رو سوخاری کردم و بعد به اخلاص زنگ زدم

گفتند بعد از نماز مغرب راه میفتن.

سالاد درست کردم .

به ر.م گفتم کباب سفارش بده تا دیر نرسه.

حدودای ۸ بود آلاء زنگ زد که تازه سوار اسنپ شدن.

اخلاص ، همسرش حامد ، پسرش احمد ، دخترش زینب و نی نی شون مُنتَظَر اومدند.

عرب ها رسمشونه اول با آب پذیرایی می کنند.

ما هم همین کار رو انجام دادیم.

بعد براشون چای عراقی با شکر آوردم.

خدا رو شکر ر.م خوب میتونه باهاشون حرف بزنه

و از این نظر حوصله شون سر نمی رفت.

دخترا رفتن باهم بازی کردند.

پذیرایی کردیم و 

فکر کنم حدودای ۹ و نیم شام حاضر کردم.

دیگه کلی تعریف کردیم

ام حامد و ام محمد جداگانه زنگ زدند

با رضا -دختر ام حامد - تصویری حرف زدم

احمد هم با ابو حامد حرف میزد گفت :

خانوم حاج ابوحامد سلام به شما : )

فهمیدم میگه ابوحامد سلام میرسونه.

اخلاص پرسید گل پسر چند سالشه؟

گفتم . معلوم شد احمد ۳ سال کوچکتره.

گل دختر و زینب هم سن هستند. 

خودش و همسرش هم هردو از من کوچکترند.

گفتند میخوان شب به خونه سید ابراهیم -دوستشون - برن.

گفتم نمیشه. بعد این همه سال اومدین ؛ نمیذارم برید.

ر.م با سید ابراهیم حرف زد و گفت :

خونه شما خیلی دوره ؛ 

اینا خسته هستند ؛  بخوابن فردا میان پیش شما.

دیگه اوکی شد و موندند.

گل پسر برامون قهوه درست کرد.

من با شیر قاطی کردم و شیر قهوه خوردم.

 

پ ن : و این داستان ادامه دارد … : )

 

مهر بانو

سه شنبه بود که دیدم اخلاص توی واتس اپ پیام داده ؛

سلام و احوالپرسی کرده بود.

می دونستم قراره بعد از اربعین بیان ایران.

گفت دو روزه قم هستیم.

پرسیدم کی میایید تهران؟

گفت فردا.

گفتم من فردا باهات تماس میگیرم.

گفت میاییم خونه خاله م . به شما زحمت نمیدیم.

گفتم زحمتی نیست. خوش اومدین.

چهارشنبه دل تو دلم نبود.

همش فکرم پیشش بود اما استرس گرفته بودم

چون باید میرفتم سر کار.

به ر.م گفتم چکار کنم؟

گفت : نگران نباش ؛ اونا برسن که فوری نمیان پیش ما.

اول باید به خاله ش سر بزنه.

چهارشنبه حدود غروب بود که بهش زنگ زدم.

گوشی رو داد با آلاء - دخترخاله ش - حرف زدم.

گفت : من پام رو جراحی کردم اومدن دیدنم

تازه رسیدند و به شما زحمت نمیدن.

گفتم زحمتی نیست ؛ من امروز سر کار بودم

اگه نیان ناراحت میشم.

گفت : فردا میخوان برن بازار

گفتم بعدش بیان.

قرار شد اخلاص با حامد -همسرش - هماهنگ کنه و

بهم خبر بدن.

از قبل قرار بود یه پنج شنبه رو به خاطر تعطیلی ها بریم سر کار.

بازم استرس گرفتم نکنه همین پنج شنبه باشه ولی

خدا رو شکر س.ک گفت نه.

صبح به آلاء زنگ زدم.

گفت دارن میرن بازار و عصر میان پیش شما.

آدرس و لوکیشن رو فرستادم.

گل دختر کلاس داشت.

بردمش کلاس و بعد رفتم یه سر پیش مامان.

گفتم مهمون دارم و نمیتونم بمونم.

مامان گفت : ناهار درست کردم.

دست و صورتشو بوسیدم و گفتم :

فدات بشم خودتون بخورید. 

داره مهمون میاد برم یه سر و سامونی بدم شام حاضر کنم.

شب قبلش ر.م یه کم میوه خریده بود

ولی خیلی باب میلم‌ نبود ؛

خودم رفتم چندتا میوه دیگه خریدم.

بعد رفتم فیله مرغ گرفتم تا مرغ سوخاری درست کنم.

فکرم پی برنامه ریزی کارام بود که !!

تصافکار شدم : )

این اولین تصادف این ۲۰ سالی بود که  گواهینامه گرفتم.

به نظرم به خاطر این بود که پیش مامان نموندم

انگار یکی سیلی زد به صورتم تا بیدار شم.

اتفاق زیاد مهمی نیفتاد 

ولی انقدر معطل شدیم پلیس بیاد که  عملا میرفتم خونه

و برمیگشتم دنبال گل دختر فایده نداشت.

به ر.م زنگ زدم.

گفت عیبی نداره 

حس کردم فکر میکنه من ترسیدم میخواد آرومم کنه ؛

نکنه که دیگه پشت فرمون نشینم😅

پلیس اومد و گفت چی شده و دید خیلی مساله خاصی نیست ؛

حتی گفت کروکی هم نمیخواد.

دیگه برگشتم خونه مامان.

نگفتم چی شده ؛ 

گفتم خرید‌ کردم طول کشید گفتم بیام بمونم تا کلاس گل دختر تموم‌ بشه.

مامان گفت  : آش* زیاد درست کردم بریز تو ظرف ببر.

رفتم دنبال گل دختر، شیرینی خریدم  و رفتیم خونه.

به ر.م گفتم زود بیا ؛ همسر اخلاص همراهشه تنها نمونه.

قرار بود عصر ۵ به بعد بیان …

 

پ ن : بقیه ش تو پست بعدی ایشالا ...

پ ن : * من خیلی آش دوست دارم و تقریبا همه اطرافیانم می دونن ؛

انقد که بهم میگفتن تو باید میرفتی سربازی😅

البته دیگه الان سربازا آش خور نیستند.

مهر بانو

میگه : 

صورتت خیلی سوخته ؛

چرا ضد آفتاب نزدی؟

میگم :

اونجوری هر بار باید برای وضو صورتمو با صابون بشورم … 

اصن حسش نیست ...

 

بعد یاد این حدیث می افتم و براش میخونم :

فَارحَمْ تِلکَ الوُجوهَ الّتی غَیَّرَتها الشَّمسُ*

 

پ ن : حالا کسی میخواد منو بپسنده مگه؟

اصلا خیلی هم صورت آفتاب سوخته م رو دوست دارم.

تازه خ.ا بهم گفت : برنز هم بهت میادا ...

 

 

*الإمامُ الصّادقُ علیه السلام ـ فی مُناجاتِهِ بَعدَ صَلاتِه ـ : 

یا مَن خَصَّنا بِالکَرامَةِ ، و وَعَدَنا الشَّفاعَةَ ···

اِغفرْ لی و لإِخوانی و زُوّارِ قَبرِ أبِیَالحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَیهِما

فَارحَمْ تِلکَ الوُجوهَ الّتی غَیَّرَتها الشَّمسُ

 

امام جعفر صادق علیه السلام ـ در مناجات خود بعد از نماز ـ فرمود :

اى کسى که ما را به کرامت خود ویژه گردانیدى 

و به ما وعده شفاعت [نمودندادى··· 

من و برادران من و 

زائران قبر پدرم حسین بن على، صلوات اللّه علیهما را بیامرز···

پس، این چهره هاى آفتاب سوخته را مشمول رحمت خویش بفرما

 

«بحارالانوار، جلد30،صفحه 8» 

 

مهر بانو

دیروز کلی تماس تلفنی داشتم

اردیبهشتی دوست داشتنی،

سنسی،

ز.ص ،

داداش جون و ...

میشنیدم که س.ک  به خ.ا می گفت :

چقدر روابطشون تلفنیه.

نمی دونست اتفاقا من اصلا اهل تلفن بازی و حرف زدن با گوشی نیستم.

پول تلفنم انقد کم میاد که خنده داره.

عصر ز.ش با بچه هاش اومدن مزون و

البته کلی غافلگیر شدم.

سعی کردن روز تولدم بهم خوش بگذره : )

...

پ ن : اینکه آدم های خوبی در کنارت باشن یه نعمت بزرگه.

پ ن : خدایا به خاطر همه نعمت هایی که بهمون دادی شکر.

پ ن : شروع یک سال جدید ...

 

 

مهر بانو

دیشب با اقوام سببی ، باغ بالا قرار داشتیم.

ینی قرار بود هرکس شام خودش رو بیاره

و مثل شبای جنگ کنار هم باشیم.

صبحش بچه ها رفته بودن خونه مامانی اینا.

عصر ر.م زنگ زد که میخوان برا حسینیه کربلا ،

روبالشتی بدوزن ؛ اونم رفته پارچه بخره.

مرتب عکس میفرستاد و سایز میپرسید و …

با س.ک و خ.م صحبت کردم ؛

قرار شد خودمون رایگان برای کربلا روبالشتی ها رو بدوزیم.

بعد از کار ، با ر.م کنار مترو قرار گذاشتم تا

سوارش کنم و بریم باغ.

گفت ما باید برای خانواده خودمون ،

 ساندویچ بخریم ببریم.

تصورم این بود با یه کیسه پلاستیکی بزرگ ،

از در مترو بیاد بیرون ولی یهو دیدم 

یه طاقه بزرگ پارچه روی شونه شه.

طاقه رو گذاشت تو صندوق ماشین.

گفت ۱۳ متر هم پارچه ش بیشتر از نیازمونه.

گفتم ایشالا برسیم اونم میدوزیم.

بعد رفتیم کنار باغ پایین ساندویچ خریدیم و 

به جمع بستگان در  باغ بالا پیوستیم.

ما و مامانی اینا و ف.م و د.م ،

خانواده خ.س و دختراش و 

آقای د. و پسر و دخترش بودند.

خانواده خ.ن به خاطر شکستگی پای الف.ب کلا نیومده بودند.

طبق معمول همیشه که بحثاشون سیاسیه ،

در مورد جنگ و همین مباحث حرف میزدند.

گل پسر حوصله ش سر رفته بود و دوست نداشت.

یه کم رفتند با ف.م قدم زدند و اومدند.

بچه ها هم توپ بردند و بازی کردند .

بعد از شام م.ک و همسرش که کنار ما بودند 

با گل پسر در مورد فیلم و سریالایی که دیده بودند

حرف زدند.

چند تا سریال معرفی کردند.

بعد با من و ر.م در مورد کربلا حرف زدند.

گفتند تازه -اردیبهشت - کربلا بودیم ؛

گفتم اردیبهشت که تازه نیست : )

همسرش خندید و گفت برا ما تازه حساب میشه.

بعد یه عالمه تعریف کردند.

خیلی حس خوبی بهش پیدا کردم.

تو راه برگشت به ر.م گفتم :

خیلی مهمه یکی به چیزهایی که همسر م.ک گفت ،

توجه داشته باشه.

گفتم این حرفا به درد میخوره ؛

چیه هی میشینید بحث سیاسی می کنید …

 

پ ن : هرچی صبح فکر کردم اون سریال که دو فصل داره چی بود که 

همسر م.ک معرفی کرد ، یادم نیومد. به گل پسر اسمس زدم ازش پرسیدم ؛

گفت : severance  و inception رو معرفی کرده بود.

ایشالا وقت کنم ببینم .

 

پ ن : ۱۳ همیشه برام یه عدد خاص بوده ؛ 

این دفعه تو متراژ پارچه .

 

مهر بانو

هفته گذشته ،

خ.الف گفته بود شیرینی اینکه پسرش برای آموزشی افتاده تهران ،

شنبه بهمون چلوکباب میده.

من گفتم : میشه شنبه نباشه ؟

گفت : چرا؟ شما نمیایین؟

گفتم : میام ؛ یه کاری دارم ...

...

امروز یه کارایی پیش اومد که اول پیام دادم نمیام سر کار

بعد وقتی رفتم سر کار خ.م گفت : 

عه ... اومدین؟

گفتم چه اتفاقاتی افتاده ...

پرسید :

شما به خ.الف گفته بودین شنبه ناهار نده یا یکشنبه؟

گفتم : شنبه ؛ 

چون شنبه گل دختر رو قرار بود با خودم بیارم مزون

نمی خواستم در معذوریت قرار بگیره ...

خ .م خندید و به بقیه گفت :

دیدین گفتم ...!؟ حتی علتش رو هم درست حدس زدم .

 

پ ن : حس می کنم خ.م خیلی با روحیاتم آشنا شده .

 

 

 

مهر بانو

امروز از طرف مزون توی خونه مامان س.ک جلسه روضه برگزار شد.

من و گل دختر هم مثل بقیه همکارا دعوت بودیم.

قرار بود گل دختر بعد از کلاس زبانش بره خونه بابایی اما 

بهش گفتم بعد از روضه میبرم می رسونمت اونجا ؛ قبول کرد.

ظهر که بردمش کلاس رفتم از گل فروشی یه گلدون خریدم ؛

تا اولین بار که میرم خونه مامان س.ک دست خالی نباشم.

برگشتم خونه نماز خوندم و لباسهامو حاضر کردم و رفتم دنبال گل دختر.

دوباره باهم اومدیم خونه ؛

نماز خوند و وسایلشو برداشت و رفتیم روضه.

وسطای همت بودیم که خ.م زنگ زد ببینه کجاییم ؛

گفتم شما با بچه های مزون برید داخل ما یه کم دیرتر میرسیم.

وقتی رسیدیم خ.م اشاره کرد روی صندلی کنارش بشینم

ولی تا من برسم یه خانمی اونجا نشست. 

منم از خدا خواسته رفتم کنار پنکه رو زمین نشستم.

مرتب خ.م اصرار می کرد به جاش بشینم

ولی واقعا من توی این جلسه ها روی زمین راحت ترم.

انگار رو صندلی گریه م نمی گیره :)

نورا دختر ز.ش اومد و گل دختر رو برد پیش بچه ها.

برنامه جلسه با حدیث کسا شروع شد ؛

بعد یه خانمی سخنرانی کرد _البته بیشتر گفت و گو‌ کرد_
بعد هم زیارت عاشورا و مداحی.

این وسطا هم چایی و شیرینی و

لیوان های میوه که توش تکه های خربزه و هندوانه ریز شده بود

که توی این گرما واقعا چسبید.

آخرش هم از بر و بچ مزون خداحافظی کردیم و گل دختر رو بردم رسوندم .

مامانی شربت نذری عاشورا که هرسال درست میکنه رو برامون گذاشته بود و

داخل بطری داد تا ببرم خونه.

وسط راه ر.م زنگ زد برم دم مترو دنبالش تا

بره خونه داداش م.الف سیستمشون رو برا هیات شب اوکی کنه.

دم در توی ماشین نشسته بودم و دولینگو کار می کردم که

ر.م با داداش م.الف و یه پیش دستی  زولِیبی* اومدن.

سلام تعارف کرد و گفت از ماشین پیاده نشید ...

نزدیک خونه که رسیدیم هیات نزدیک خونه داشتن دسته عزاداری راه مینداختن ؛

صدای طبل و سنج  میومد .

ر.م گفت : چه خبره؟ آها هفت امامه ...

یهو یادم اومد و گفتم : عه ... باید میرفتیم حسینیه کربلاییها# !

ر.م گفت : آخ چرا نگفتی ؟ 

گفتم : یادم رفت ...

اتفاقا چند روز پیش  داشتم برا خ. م تعریف می کردم که

هفتم امام حسین هیاتهای عرب مقیم ایران از همه شهرها میان حسینیه کربلاییها.

 دیگه اومدیم خونه و همراه گل پسر شام نذری مزون را تناولیدیم.

و متوجه شدیم امشب هفتم امام نیست .

 

*بندریا _بندر عباس_ به زولبیا میگن زولِیبی.
#حسینیه کربلاییها چهارراه گلوبندک تهران

 

پ ن :ما بندری نیستیم ؛من ازشون آموخته م ؛ )

 پ ن : نمی دونم من این روزا حس و حال نوشتن ندارم یا خیلی حرفم نمیاد...

پ ن : اینا رو هم نوشتم بمونه به یادگار از روز روضه مزون 😶

 

 

 

مهر بانو

هنوز سر کارم که ر.م پیام میده :

سلام
خوبی
بیزحمت مسواک تیشرت
درای سول
هندونه
بیار.

هندونه رو دو شب پیش خریده بود

یکی برای ما ؛ یکی برای صنف

بعدم پشت ماشین گذاشته بود و ما هردو رو آوردیم خونه.

جواب میدم :

سلام 

چشم.

بعد از کار میام خونه. وسایلی که خواسته رو حاضر می کنم.

گرسنه م شده ؛

غذا گرم میکنم و میخورم.

#گاه ی وقتا از رانندگی خسته میشم

با خودم فکر می کنم

چند وقت دیگه ایشالا گل پسر گواهینامه میگیره و من راحت میشم

بعد دوباره فکر می کنم 

تازه اول دلشوره میشه

یا باید مرتب بگم یاعلی مواظب باش

یا زیر پام کلاچ ترمز بگیرم

یا دو دستی دستگیره ی  در رو بچسبم و چشامو‌ ببندم

یا ...🫣

بی خیال خودم رانندگی کنم بهتره 🥴

ولی واقعا یه وقتایی خوابم میگیره

البته اگه گل پسر باشه یه وقایعی از تاریخ رو تعریف میکنه 

و خواب از سرم میپره

یاد مسیر برگشت شمال می افتم

بابا شب نمیتونست رانندگی کنه 

ر.م با شیخ حسن و دخترا نشستن تو ماشین بابا

منم  با خانم شیخ و پسرش و بابا توی ماشین خودمون

خودم رانندگی کردم

تا نشستم پشت فرمون یاد نوحه #حیدر_البیاتانی افتادم و

براشون خوندم : إلی الله ... سفر إلی الله ...

دیگه انقد خانم شیخ و پسرش خندیدن :)

توی جاده قزوین کرج چراغ ترمزای ماشینا داشت باهم قاطی میشد

چشمامو به زور باز نگه داشتم تا خونه

...

امشب هم تو راه تاریخ صفویه داشتیم که نخوابیدم 🙃

پ  ن : به قول شاعر خسته ام مثل درختی که از آذر ماهش ...

 

 

مهر بانو