کلاس گل دختر به خونه نزدیکه
همه بهم میگفتن :
دیگه بزرگ شده ؛ هی نیا ببر و بیارش ؛ بذار خودش بره.
نمی دونم استرس داشتم …
صبح میخواستم ببرمش کلاس ،
سوار ماشین شدیم.
اومدم در ماشین رو ببندم که
یه آقایی با صدای بلند گفت :
خانوم ! خانوم !
فکر کردم دارم در رو به جایی می زنم ؛
یا سنگی چیزی جلوی ماشینه …
سرمو به طرف صدا برگردوندم ببینم چی شده …؟
یه آقای حدودا ۴۵ ساله بود
یه کیف غذا ی سورمه ای
- از اونا که کارمندا ظرف غذاشون رو توش میذارن - دستش بود.
نزدیک ماشین شد.
سلام کرد ؛ به سلامش جواب دادم.
با تعجب نگاهش کردم که ینی چی شده؟
گفت : ببخشید من می دونم شما متاهلید ؛
می دونم هم که توی ساختمون پلاک فلان زندگی می کنید.
من قصد ازدواج دارم ؛
می خواستم بدونم اگه توی ارگان خاصی کار می کنید
و کسی رو میشناسید به من معرفی کنید.
گفتم : من کسی رو نمیشناسم ؛
توی ارگان خاصی هم کار نمی کنم.
گفت : آخه دیدم برچسب هیات* رو شیشه ماشینتونه.
و انگار که میخواد از زیر زبون من حرف بکشه ،
دوباره با تاکید گفت :
اگه توی ارگان خاصی کار می کنید …
گفتم : من جای خاصی کار نمی کنم.
گفت : پس ببخشید من اگه باز مزاحمتون شدم .
من : 😐🙄
-برای چی باز باید مزاحمم بشی؟-
…
شب وقتی ر.م اومد ماجرا رو براش تعریف کردم؛
گفتم : دیدی نگرانی من برای رفت و آمد گل دختر الکی نیست …؟!
پرسید : چه شکلی بود؟
گفتم چه شکلی بوده.
گفت : مهم نیست … نترس. دیوونه بوده 😅
پ ن : *اون موقع که ر.م صدابردار هیات رایت العباس بود
برای ورود به پارکینگ روی شیشه ماشین برچسب زده بودند .
پ ن : همین یکی رو کم داشتیم … والا بخدا …
پ ن : دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند .../ فاضل نظری