مهربانو

طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

رفتم لب پنجره و دیدم دوتا از همسایه ها پایین ایستادند و به حالت إبراز تاسف سر تکون میدن

اون پسر جوون هم کنار ماشین بود

بعد از چند دقیقه چند بار زنگ ما رو زدند و میپرسیدند منزل آقای فلانی؟

راستش تا اون موقع من نمیدونستم فامیلی آقای همسایه چیه

ما با فامیلی خانمش که پرستاره صداشون میزدیم و میگفتیم خونه خانم خ

خلاصه اون شب گذشت تا چند وقت پیش که ر.م برای پول شارژ با خانم خ تماس میگیره 

خانم خ میگه حالش خوب نیست چون پسرش از دنیا رفته

یعنی اون شب پسرش فوت کرده بوده و دختری هم که گریه میکرده دخترعمه متوفی بوده

من اون شب هیچ جسدی رو که ببرند ندیده بودم

تا بعدش که فهمیدیم قضیه چیه هم نه صدای عزاداری نه صدای رفت و آمدی نه ختمی نه هیچ چیز دیگه ای

نبود که متوجه بشیم چه خبره…

راستش پسر همسایه معتاد بود و تازه ترک کرده بود

من ندیده بودمش

ولی مادرش رو دیده بودم که کلی خوشحال بود پسرش رو خوابونده کمپ و ترک داده بود

حالا به حال روز مادری فکر میکردم که دیگه جگرگوشه ش برای همیشه به خواب رفته بود

 

کی فکرشو میکرد…؟

 

پ ن : گاه ی وقتا چیزایی که میبینیم اونجوری نیستند که دیدیم !

 

 

 

مهر بانو

یادم نیست چند روز پیش بود

رفته بودم خرازی برای کارای خیاطی یه چیزایی بخرم

قبل از بیرون رفتن از ساختمون دیده بودم در خونه همسایه ی طبقه پایین بازه

اینجور وقتا سرمو میندازم پایین و توی خونه مردم رو نگاه نمیکنم

فقط دیدم جلوی درشون کلی کفش بود

وقتی از خرازی برگشتم در بسته بود ولی هنوز کفش ها بودند و صدای گریه ی یه دختر جوون میومد

به نظر من رسید دختر همسایه باشه

شاید یه ساعتی گذشت ولی صدای گریه بیشتر میشد

فقط صدای گریه ی یه نفر بود

به ر.م زنگ زدم و گفتم طبقه ی پایین یه خبراییه

گفتم به خانم صاحبخونه ( خ. خ) زنگ بزنه 

گفت پارتیه؟

گفتم نه. صدای آهنگ نمیاد فقط صدای گریه ست

ر. م زنگ زده بود خونه شون و گفت یه کسی گوشی رو برداشته و گفته من برادرشم حالش خوبه

گذشت تا اینکه صدای آژیر گردون از تو کوچه شنیدم و رفتم لب پنجره

دیدم یه پسر جوون دم در و کنار ماشینی که صدای آژیرش حالا دیگه قطع شده بود ایستاده و 

داره با راننده ی ماشین صحبت میکنه

از بالا من یه ماشین تقریبا نقره ای و  شبیه ماشینای ١٢٣ یا اورژانس اجتماعی دیدم

پسره مدام بالا رو نگاه میکرد و همونطور با راننده ماشین حرف میزد

دیگه صدای گریه قطع شده بود

من اومدم توی اتاق

از راه پله صدای رفت و آمد میومد

دوباره رفتم لب پنجره

ادامه دارد

 

پ ن : از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان حوصله نداشتم بقیه شو تایپ کنم🤪🙃

 

 

مهر بانو

تو کربلا یه نفرو برای م معرفی کرده بودند.

طرف گفته بود ما تو محل بهش میگیرم یوسف!

قبل از اینکه برم ببینمش باهاش تلفنی حرف زده بودم

ولی خیلی کنجکاو بودم ببینم چقد خوشگله که بهش میگن یوسف ؛

باهاش قرار گذاشتم و رفتم دیدمش.😒🥴

بنده ی خداست و نمیخوام عیب نقاش کنم ولی اصصصصلن چهره ی زیبایی نداشت

به اونی که معرفی کرده بودم گفتم این همون یوسفه؟

گفت آره

گفتم چهره ش اصلا جذاب نبود

گفت از نظر چهره نگفتم یوسف از نظر برخورد خوبش با دیگران گفتم😐🙄

یه جوری که انگار بقیه ی پیغمبرا بد برخورد میکردن!

خلاصه سر کار بودیم 

 

پ ن : یه دعائی ثنائی چیزی که م _ به خوشی و سلامتی _ بره سر خونه زندگیش.

پ ن : وقتی نظر نمیدین چرا میاین میخونین خب؟

 

 

 

مهر بانو

توی راه منتظر بودیم تا همراهامون برسن

من روی یه بلوک سیمانی زیر سقف سیطره نشسته بودم

س.ح اومد کنارم نشست و گفت: نبینم تنها نشستی

گفتم :

تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد

یکبار قسمت کردمش چندین برابر شد

 

پ ن : مسیر نجف به کربلا / اربعین 98

 

مهر بانو

سد حوضیان _قسمت دوم

خب  رسیدیم به اینجای خاطره  که ر به مرد مست گفت یه کم آرومتر زن و بچه تو چادر خوابن

صداشو میشنیدم که گفت صحرا که جای خواب نیست جای گردشه

 

اومدند کنار آتیش نشستند

به گمونم ا.م براشون چای آتیشی ریخته بود

م با من توی چادر بیدار بود

میخواست صفحه موبایلشو روشن کنه ببینه ساعت چنده که من نذاشتم

بهش گفتم نه ! یه وقت میفهمن ما بیداریم حالیشون نیست میان تو چادر

صدای حرفاشون میومد 

حس خوبی نداشتم

از فحش و دری وری لأی حرفاشون معلوم بود که به هیچ اصلی پابند نیستند

اونی که وضعش خراب تر از همه بود مرتب تعارف میکرد که زن و بچه رو بیارید خونه ما

میگفت مادرم تازه مرده یه بابای فلج هم دارم

شما برید خونمون 

ما خودمون نیستیم که اذیت بشید

اونطرف تر چندتا جوون که به نظر میرسید طبیعت گرد هستند چادر زده بودند

جالبه که خودشون که از تو چادر در نیومدن صداشون هم در نیومد

مست ها کم کم بعد از معرفی آثار گردشگری اون منطقه رفتند

من اومدم بیرون

ترسیده بودم

ر میگفت ترس نداره که

مسته خطرناک نیست که

ا.م میگفت اینا حالشون که خرابه میزنند بیرون تا عربده بکشن و با یکی دعوا راه بندازن

خلاصه که شبمون اینجوری گذشت 

م میگفت مادرش یه بار مجبور شده به یه مست چای بده

بعد از اون دلش نیومده تو استکانا چای بخوره ،استکانا رو انداخته دور

فردای اون روز اتفاقها دیگه ای افتاد که بعدا تعریف میکنم

؛ )

 

 

مهر بانو

سد حوضیان _قسمت اول

چهارشنبه با خانواده ی ا.م رفته بودیم لرستان ؛ نزدیکیای الیگودرز .

وقتی رسیدیم کنار سد حوضیان حدود ٥ و نیم ، ٦ عصر بود ؛

هنوز ناهار نخورده بودیم ؛ البته بین راه با لقمه های لواش و بادمجون سرخ کرده ته بندی کرده بودیم .

کنار دریاچه ی سد چادر زدیم و ناهار خوردیم ؛

بچه ها شلوارهاشون رو بالا زدند و پاهاشون رو تو آب بردند ؛

مردها هم مشغول آتیش روشن کردن شدند.

انصافا جای دنج و باصفایی بود. 

انتهای جاده معلوم نبود و رفته بود زیر آب.

 بعد از چند دقیقه چندتا ماشین اومدند و نگه داشتند ؛

بعضیاشون اومده بودند آهنگ بزارند و برقصند ؛  

بعضیا هم اومده بودند کنار آب یه چیزی مصرف کنن و برن...

 دو سه دفه بارونای ریز میگرفت و همه مون رو میبرد زیر سقف

حالا یا سقف چادر یا سقف ماشین

غروب که شد دوسه تا جوون دیگه هم اومدند و چادر زدند

م نخود لوبیای آش رو از قبل پخته بود و با سبزی گذاشت رو گاز پیکنیکی و آش درست کرد

غیر از ز که خیلی زود خوابش برده بود بقیه اومدند کنار آتیش برای شام

انصافا خیلی چسبید و خوشمزه شده بود

بعد از شام چای آتیشی درست کردند و  خوردیم

گذشت و شب بخیر گفتیم و رفتیم تو چادر

هوا سرد شده بود

زانوم درد میکرد و خوابم نمیبرد

 

 مردا کنار آتیش نشسته بودند و حرف میزدند

در واقع نگهبانی میدادند.

من و م و بچه کوچیکا تو چادر بودیم.

ح بیرون روی زیر انداز خوابیده بود

م.م  رفت تو ماشین ما بخوابه.

یه مدت گذشت

یهو صدای اومدن یه ماشین که صدای خیلی بلند آهنگش سکوتو شکسته بود اومد

ماشین نگه داشت

من توی چادر بودم و میشنیدم که یه نفر با لهجه ی لری به یکی دیگه میگه بریز بخورم 

بعد از چند دقیقه هم شروع کرد بلند بلند خندیدن

رسید کنار آتیش و به مردهای ما گفت : داداش نون دارین؟

ر رفت و براش نون آورد

اونم نامردی نکرد و به ر تعارف زد که بیا عرق بخور 

عرقش عالیه ها ؛ از اون درصد بالآهاست ...

بعد یه عربده  کشید که ر بهش گفت یه کم آرومتر … زن و بچه تو چادر خوابیدن …

راستش من ترسیده بودم

تا اون موقع هیچ آدم مستی رو به این حال ندیده بودم ...

 

پ ن : ادامه ی این سفرنامه رو تو پست های بعدی براتون مینویسم  : )

 

 

 

 

 

 

مهر بانو

کذب الموت و الحسین مخلد 

کلما مر الزمان ذکره یتجدد


پ ن : لحظه های عاشقی چه زود میگذرند ...





مهر بانو

یه مسافرت کوتاه در کنار فرشته های زمینی حال آدم رو بدجوری خوب میکنه.

حس میکردم با هم همگروه هستیم. انگار قراره هرکسی جاش معلوم بشه.

به دوست و آشنا و فامیل بودن هم نیست. کم کم روزگار درون آدما رو نشون میده.


پ ن : 3 روز خاطره انگیز پر از آرامش :)

پ ن : جا داره از همراه صمیمی این روزها م _ سیتریزین _ تشکر کنم.



مهر بانو